یکشنبه ۰۱ آذر ۹۴ | ۱۵:۳۲ ۲۵۷ بازديد
شايد مرا ديگر نشناسي ، شايد مرا به ياد نياوري
اما من تورا خوب مي شناسم
ما همسايه شما بوديم و شما همسايه ما
و همه مان همسايه خدا
يادم مي آيد گاهي وقتها مي رفتي و زير بال فرشته ها قايم مي شدي
و من همه آسمان را دنبالت مي گشتم
تو مي خنديدي و من پشت خنده ها پيدايت مي كردم
خوب يادم هست كه آن روزها عاشق آفتاب بودي
توي دستت هميشه قاچي از خورشيد بود
نور از لاي انگشتهاي نازكت مي چكيد
راه كه مي رفتي ردي از روشني روي كهكشان مي ماند
يادت مي آيد ؟
گاهي شيطنت مي كرديم و مي رفتيم سراغ شيطان
تو گلي بهشتي به سويش پرت مي كردي و او كفرش در مي آمد
اما زورش به ما نمي رسيد. فقط مي گفت:
همين كه پايتان به زمين برسد ، مي دانم چطور از راه به درتان كنم
تو شلوغ بودي ، آرام و قرار نداشتي
آسمان را روي سرت مي گذاشتي و شب تا صبح
از اين ستاره به آن ستاره مي پريدي
و صبح كه مي شد در آغوش خدا به خواب مي رفتي
اما هميشه خواب زمين را مي ديدي
آرزويي رؤياهاي تو را قلقلك مي داد
دلت مي خواست به دنيا بيايي و هميشه اين را به خدا مي گفتي
و آنقدر گفتي و گفتي تا خدا به دنيايت آورد
من هم همين كار را كردم ، بچه هاي ديگر هم.
ما به دنيا آمديم و همه چيز تمام شد
تو اسم مرا از ياد بردي و من اسم تو را
ما ديگر نه همسايه هم بوديم و نه همسايه خدا
ما گم شديم و خدا گم شد . . .
دوست من ، همبازي بهشتي ام!
نمي داني چقدر دلم برايت تنگ شده
هنوز آخرين جمله خدا توي گوشم زنگ مي زند:
« از قلب كوچك تو تا من يك راه مستقيم است
اگر گم شدي از اين راه بيا »
بلند شو ، از دلت شروع كن
شايد دوباره همديگر را پيدا كنيم !
عرفان نظر آهاري