بيگانه ام با خاك ِ خود!

۳۰۵ بازديد

از فتح ِ دوزخ آمدم، با گردبادي زين شده!
با يك بغل راز ِ مگو، از گربه يي نفرين شده!
خسته از انكار ِ چراغ، از سُجده كردن بر سراب!
تاريك ِ تاريك! تو بر اين شام ِ بي روزن بتاب!
بي گاه ام با اينه! بي گانه ام با خاك ِ خود!

با من بگو آغوش ِ تو، وقف ِ كدامين دشنه شد؟


اي از ترانه سرزده،
در اين سكوت ِ بي بلد!
آغوش بگشا رو به من،
تا سرزمين معنا شود!

از فتح ِ‌ دوزخ آمدم، از خاك ِ خاكستر شده!
از خاه يي بي خاره، با ياوه يي باور شده!
اُفتاده ام از روشني، در اين شبْ آلوده ديار،
باراني از فانوس را، بر قلب ِ تاريكم ببار!
من بي وطن تر از نسيم، بي خانه مان ُ در به در!
تن را از اين بنْ بست ِ كور، تا كشف ِ آزادي ببَر!

اي از ترانه سرزده،
در اين شكوت ِ بي بلد!
آغوش بگشا رو به من،
تا سرزمين معنا شود!●


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد