چون مترسك من ايستادم... خسته، تن زخمي، پوشالي...‏

۲۷۸ بازديد
چون مترسك به زير پيرهنم
قامتي از حصير، پوشالي!

مانده ام در سكوت و تنهايي

روي جاليز زرد، تو خالي




مي وزد باد سرد پاييزي
بر تن كوچه باغِ زرد خزان

بر كف ام مانده شاخه اي بي برگ
روي دوشم كلاه، آويزان

دست هايم به قامتم زنجير،
قدمم روي خاك خسته اسير

روزهايي تكيده و باريك،

با غروبي كه مي رسد دلگير

مي نشيند به روي قامت من

سايه هاي سياه بخت كلاغ

باز در گوش من همي پيچد،

گاهگاهي نفير ناله زاغ

تن بن بست خاطرم انگار،
خاطراتي ز سبزه مانده به ياد

نم نمك ميشود حصير تنم،
همسفر با كجاوه اي از باد
...رضا باب الحوائجي


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد