وقتي عشق ، كلاغ ها را راوي ِ چراغ و آب و آينه مي‌كند....

۲۷۴ بازديد

آن كلاغي كه پريد از فراز سر ِ ما،

و فرو رفت در انديشه ي آشفته ي ابري ولگرد

و صدايش همچون نيزه ي كوتاهي؛ پهناي افق را پيمود،

خبر مارا با خود خواهد برد به شهر...

همه مي دانند

همه مي دانند

كه من وتو از آن روزنه ي سرد عبوس ،باغ را ديديم

و از آن شاخه ي بازيگر دور از دست ،سيب را چيديم

همه مي ترسند

همه مي ترسند،

اما من وتو ، به چراغ و آب و آيينه پيوستيم

فروغ فرخزاد


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد