بگذار هر چه از دست ميرود برود !
آنچه را ميخواهم كه به التماس نيالوده باشد
حتي زندگي…
ارنست چه گوارا
قصه ي ويراني شايد
برگردد به داستانهاي هزار و يك شب
ويا افسانه رستم وسهراب...
ويا شايد در خلال داستانهاي كوهكن...
و حتي فراز وفرودهاي اين سي سال زندگي نكرده!
عشق ها ي به ثمر نرسيده!
رفتن هاي به مقصد نرسيده!
فراق هاي به وصال نرسيده!
اينها همه قصه اند...قصه ي ويراني!
اما
قصه ي پاييز و برگ ريخته...
قصه ي دريا و كوير تشنه...
قصه ي من و آن نگاه خسته ...
هيچكدام قصه نيست!
قصه ها،
انجا كه تمام ميشوند،
شروع نميشوند!!!
دلنوشته ها...
م.ب
+تصحيح شده در فروردين91
+اصل اين دلنوشته از ميان كامنتهاي اين پست برآمدو اين آيتم هم خوان شده ي نجوا دليلي شد براي تغيير وباز آوريش!
اينجا گريزي براي تنهايي نيست
تا هست قانوني براي تلاقي دو نگاه
تا هست پلي براي رسيدن
تا هست باراني براي تر شدن...
دستهايت را چتر دلتنگي ام كن
اگر هنوز مي بيني
اگر هنوز مي تواني...
همين روياي ساده ي رفتن
و بعد بي خبر آمدن هاي هميشه ي اوست
سيد علي صالحي
از بهار
تقويم ميماند
از من
استخوانهايي كه
تو را دوست داشتند...
الياس علوي
ت.ن:
- از اونجا كه فضاي تصوير پست قبلي آورده شده، به اين تصوير ميخورد به نظرم، (به خاطر نقاشي بودن جفت شون) ترجيح دادم اين رو حالا بيارم، از آرشيو مشهورم :دي
- نميدونم چه قدر با ديدن تصوير، شعر ميتونه به ذهن متبادر ميشه (بدم نمياد نظرات رو
بدونم كه انتقال ميده يا نه؟). به هرحال بعد از ديدن تصوير، اين شعر به ذهن من اومد.
بغض در گلو بشكست
زين بيداد
زين پيچشش درد
زين هياهوي باد
زين خاك سرد!
خون در چشمان بشكفت
باز قطره اي گرم
برآشفت روياي دانه ايي خام
خفته در بستري ارام
با پيچش درد
با زمزمه ي باد
با تكانهاي دل..
پرشهاي پلك!
لرزشهاي دست…!
سكوتهاي چشم…
قدمهاي سست…
كابوس دانه به ثمر نشست…
وقت ،وقت سبز شدن بود…
م.ب (اسفند- ۸۹)
به خانهام بيا
دريانورد خسته!
ميخواهم لباسهاي خيست را
از تنت در بياورم
شير گرم كنم برايت..
بگويي
شانههايم
سكان زندگي توست
و من
پنجرههاي اين شهر طوفانزده را محكم ببندم...
چـون ره كـوي تـو پـرسـم دلـم از بـيم تپد آن قـدر ذوق سـر كـوي تـو دارم كـه مپرس
سـر بـه زانـوي خـيـال تـو هـلـالـي شـدهام آن قـدر مـيـل بـه ابـروي تو دارم كه مپرس
از خـم مـوي تـوام رشـتـهٔ جـان مـيـگـسلد آن قـدر تـاب ز گـيـسوي تو دارم كه مپرس
صدره از هوش روم چون رسد از كوي تو باد آن قـدر بـيـخودي از بوي تو دارم كه مپرس
جــانـم از شـوق رُخـت ديـر بُـرون مـيآيـد انـفـعـال آن قـدر از روي تو دارم كه مپرس
مـحـتـشـم تـا شـده خرم دلت از پهلوي يار آن قـدر ذوق ز پـهـلـوي تـو دارم كه مپرس
مـحـتـشـم تـا شده آن شوخ به نظمت مايل ذوقـي از طـبـع سخنگوي تو دارم كه مپرس
محتشم كاشاني
براي ديدن يك تصوير مرتبط اينجا را كليك كنيد.