شعر

شعر

با خنده كاشتي به دل ِ خلق «كاش ها»

۳۵۰ بازديد


با خنده كاشتي به دل خلق٬ «كاش ها»
با عشوه ريختي نمكي بر خراش ها

هرجا كه چشم هاي تو افتاد فتنه اش
آن بخش شهر پر  شده از اغتشاشها

گيسو به هم بريز و جهاني ز هم بپاش!
معشوقه بودن است و «بريز و بپاش» ها

ايزد كه گفته بت نپرستيد پس چرا؟
دنيا پر است اين همه از خوش تراش ها؟!

از بس به ماه چشم تو پر ميكشم٬ شبي
آخر پلنگ مي شوم از اين تلاشها!

حسين زحمتكش


مرا به نام كوچكم صدا بزن*

۳۵۵ بازديد

بي‌صدا
فرو مي‌ريزم
زير حجمي از سكوت‌ت
يك بار دست ِ كم

مرا به نام كوچك‌م
صدا بزن!
... 

برگرفته شده از وبلاگ شبگرد

پ.ن: عنوان از عمران صلاحي
پست هاي مرتبط با آن (+)، (+)


خيال ِ تو...

۳۵۷ بازديد

به "تو" فكر ميكنم

و بهاري در خيالم مي‌رويد

چون پيامبر ِ كوچك ِ رانده از درگاهي ميشوم،

تنها، بي كتاب، بي پيروان

تبعيد شده به صحرايي دور

كه نامت را كه مي آورم

هنوز معجزه اي اتفاق مي افتد.

.

.

دلنوشته



مرغ زيرك نزند در چمنش پرده سراي*

۳۵۵ بازديد

مريز دانه
كه ما خود
اسير دام توايم

ز صيد طاير بي بال و پر
چه مي خواهي؟


رهي معيري
همراهي شعر و تصوير از اينجا (+)
* عنوان از حافظ، شنيداري را از اينجا بشنويد (+) اما غزل صحيح و كامل را از اينجا بخوانيد (+)

حالا باز بگو توهم...

۳۵۶ بازديد



حالا دوباره بگو: توهم توطئه است!تمام شواهد نشان مي‌دهدشهر؛ قصد ِ جان مرا كرده. گيرمويراني آن كوچه حادثه بودو به ايستگاه رسيدن قطارتقدير.ويولون نواز ِ دوره‌ گرد راچه مي‌گويي؟آن هم در هجوم يك غروب ِ بي عابر!
محمد درودگري* همراهي شعر و تصوير از اينجا آمده است.

سكوني ابدي....

۳۴۳ بازديد

تا فنا در هيج جا آرام نتوان يافتن

هر چه جز منزل در اين وادي است، يكسر جاده است


گوهر ِ ما كاش از ننگ ِفسردن خون شود

مي رود دريا ز خويش و موج ِ ما اِستاده است

 

بي‌دل 


ميخواهم بداني...

۳۳۵ بازديد
در حواشي شعرهايم،هميشه طنين ِ ممتد ِ طعنه را شنيده ام!كه : شاعران از فتح ِ قله هاي قيود و قافيه بازآمده اندو تو گريه هاي مكرر خود را ترانه مي نامي؟اگر اينگونه بود،هر كودكي شاعر و هر انشاي كودكانههمنام ِ ترانه بود!مي شناسم اين اهالي ِ همهمه را!در عبور از معابر ِ باد،شاعران ِ بسياري را ديده ام!شاعراني كه به لطف ِ عينكهاشان شاعر شدند!شاعراني كه مويشان را از وسط فرق مي گرفتند،تا شاعر تر شوند!شاعراني كه گفتند : « - ساده ايم! » و ساده نبودند!گفتند : « - عاشقيم! » و عاشق نبودند!گفتند : « - به رسم اينه رفتار مي كنيم! »ولي اينه ها را شكستندو تنها از طراوت ِ تن ها ترانه نوشتند!باور كن راضي به گشودن ِ درگاه ِ گرد گرفته ي شان نيستم.اما ببين چگونه پاپيچ ِ اين پاي پياده مي شوند!هر چند،آنها كه از خطوط ِ خوابهاي من خبر ندارند!آنها كه تابحال،جز خواب ِ چراغ سبز ِ چهارراه ِ خيابانشان،خوابي نديده اند!بگذار دلشان به همين هفته هاي همهمه خوش باشد!وقتي نام ِ زغفران مي شايد،آنها به ياد ِ شله زرد مي افتند!هيچ شاعري در دفتر ِ شعر ِ خود ننوشت:زعفران گل ِ زيبايي ست!از ضمير ِ زنگار بسته شانبه جز تكرار ِ طعنه و ترديدانتظاري نمي رود!بگذار ندانند كه رگبار ِ گريه هاي من،از كجاي آسمان آب مي خورد!ولي مي خواهم تو بداني! گُلم!مي خواهم تو بداني!پدر بزرگم هميشه مي گفتوقتي شبانه به كابوس ِ بي نور ِ كوچه مي روي،براي فار از زواياي ترسآوازي را زمزمه كن!من همه براي پُر كردن ِ اين خلوت ِ خالي ترانه مي خوانم!براي تاراندن ِ ترس!به خدا از اين كوچه هاي بي سلام،از اين آسمان ِ بي كبوتر مي ترسم!بامها را ببن!ديگر كسي بادبادك نمي سازد!در دامنه ي دست ش كودكان،تير و كمان حرف ِ اول را مي زند!مي ترسم از هزاره اي ديگر،نسل ِ گلهاي سرخ منقرض شده باشد!مي ترسم نوه هاي اين ماهي ِ سرخ همبا خيال ش رسيدن به دريا،دور ِ حصار ِ همين حوض ِ نيمه پُربچرخند و ُپير شوند و ُبميرند!مي ترسم تو نيايي و من،تا هميشه همسايه ي اين سايه هاي سرشكسته شوم!مي ترسم!در قيد و بند ِ تكميل ترانه هم نيستم!مي دانم كه دنيا شبيه ترانه هايم نيست!تنها براي دوري ِ دستهايمان زمزمه مي كنم!حالا اگر اين طايفه ي بي ترانه راتحمل شنيدن ِ آوازهاي من نيست،اين پهنه ي پنبه زار و اين گودال ِ گوشهايشان!بگذار به غيبت قافيه هايم مُدام نق بزنند!بگذار از غربال ِ نازادگان بگذرم!بگذار جز تو كسي شاعرم نداند!مگر چه مي شود؟اصلاً دلم نمي خواهد به وقتِ رفاقتم با قلم شاعر باشم!مي خواهم در خيابان شاعر باشم!وقتي راه مي روم،آواز مي خوانم،گريه مي كنم!وقتي گربه ي گرسنه ي كوچه را،به نان ِ نوازشي سير مي كنم!مي خواهم آواز ِ دُهُل را از نزديك بشنوم!مي خواهم تمام رودها را تا سرچشمه شان شنا كنم!مي خواهم تمام فانوسهاي فاصله را روشن كنم!مي خواهم يك بار،فقط يك بار ترانه اي به سادگي ِ سكوت ِ كودكان بنويسم!آنوقت دفترم را ببندم،بيايم روي همان نيمكت ِ سبز ِ انتظار بنشينم،صداي پاي تو را از پس ِ پرچين ِ پارك بشنوم،چهره ات را در ظهرهاي دور ِ آن پائيزِ خوب بخاطر بياورمو بميرم!به همين سادگي!ساده بودن را از پري ِ كوچكي آموخته ام،كه با بوسه اي مي مُرد و با بوسه اي به دنيا مي آمد!اما در اين ميان رازي هست.كه تنها تو از زواياي آن با خبري!بگو بدانم! بي بي باران!گرماي ناب ِ دومين بوسه ي معجزه، ايابر گونه هاي خيس ِ گريه ي من خواهد نشست؟
يغما گلرويي

قاصدك اما جريان ندارد در شريان هايِ خيال*

۳۳۰ بازديد

بيا
كه پرده ي گلريز هفت خانه ي چشم
كشيده ايم
به تحرير كارگاه خيال

حافظ شيرازي

غزل كامل اينجا (+)

* عنوان دل نوشته ها


فناي ِ خويشتن....

۳۵۷ بازديد
برگهايم ريخت بر رويِ زمين ، يعني درختخود به مرگ خويشتن ، راي ِ موافق مي دهد
كاظم بهمني 

ديدم كه زردرويي از من نمي‌پسندي

۳۲۵ بازديد

اي همنشين ديرين،
باري بيا و بنشين
تا حال دل بگويد،
آواي نارسايم

شب‌ها
براي باران
گويم حكايت خويش
  با برگ‌ها بپيوند تا بشنوي صدايم

پ.ن: حال و هواي وجود مادر بزرگ در زندگي !

فريدون مشيري