چه قدر چاي
كه ننوشيدم
در كافه هايي كه
با تو نرفتم
و چه نيمكتها
كه مرا كنار تو
نديده
فراموش كردند...
چه قدر چاي
كه ننوشيدم
در كافه هايي كه
با تو نرفتم
و چه نيمكتها
كه مرا كنار تو
نديده
فراموش كردند...
قلبي شكست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره مي زنند... مريضي شفا گرفت
ديدي كه سنگ در دل آيينه آب شد
ديدي كه آب حاجت آيينه را گرفت
خورشيد و آمد و به ضريح تو سجده كرد
اينجا براي صبح خودش روشنا گرفت
پيغمبري رسيد و در اين صحن پر ز نور
در هر رواق خلوت غار حرا گرفت
از آن طرف فرشته اي از آسمان رسيد
پروانه وار گشت و سلام مرا گرفت
زير پرش نهاد و به سمت خدا پريد
تقديم حق نمود و سپس ارتقا گرفت
چشمي كنار اين همه باور نشست و بعد
عكسي به يادگار از اين صحنه ها گرفت
دارم قدم قدم به تو نزديك مي شوم
شعرم تمام فاصله ها را فرا گرفت
دارم به سمت پنجره فولاد مي روم
جايي كه دل شكست و مريضي شفا گرفت
هيهات تا كه از نظرم رفت دلبرم
من خاك ره به سر چه كنم؟
خاك بر سر م...
چشمامو مي بندمُ
دلمُ ميسپارم
به صدايِ فلوت ِ يدي كوره
كه هفتاد سال ِ تمامه
عاشق ِ يه دختره 14 ساله ي مو بوره..
حسين پناهي
ديگر حالَم از حرفهاي عاشقانه به هم ميخورد،
وقتي هر شب، توويِ شيشهي سردِ مانيتور،
بايد به چشمهاي سردِ شيشهييت زُل بزنم
و بگويم: دوستت دارم!