هيچ
راهي به هيچ مقصدي ختم نميشود
فقط
راه
ها از يك جايي به بعد تمام ميشوند
همين
دانيال جاويدنظر
هماهنگي تصوير و شعر از اينجا
هيچ
راهي به هيچ مقصدي ختم نميشود
فقط
راه
ها از يك جايي به بعد تمام ميشوند
همين
دانيال جاويدنظر
هماهنگي تصوير و شعر از اينجا
دستِ من گير كه اين دست همان است كه من
بارها از غمِ هجرانِ تو بر سر زده ام...
ركن الدين قمي
زندگي يك چمدان است كه
مي آوريش
بار
و بنديل سبك مي كني و مي بريش
خودكشي،
مرگ
قشنگي كه به آن دل بستم
دسته
كم هر دو سه شب سير به فكرش هستم
گاه و بيگاه پُر از
پنجره هاي خطرم
به
سَرم مي زند اين مرتبه حتما بپرم
گاه و بيگاه شقيقه ست و
تفنگي كه منم
قرص
ماهي كه تو باشي و پلنگي كه منم
چمدان دست تو و ترس به
چشمان من است
اين
غم انگيزترين حالت غمگين شدن است
قبل رفتن دو سه خط فحش
بده،داد بكش
هي
تكانم بده، نفرين كن و فرياد بكش
قبل رفتن بگذار از تهِ
دل آه شوم
طوري
از ريشه بكش ارّه كه كوتاه شوم
مثل سيگار،خطرناك ترين
دودم باش
شعله
آغوش كنم حضرت نمرودم باش
مثل سيگار بگيرانم و
خاكستر كن
هر
چه با من همه كردند از آن بدتر كن
مثل سيگار تمامم كن و
تركم كن باز
مثل
سيگار تمامم كن و دورم انداز
من خرابم بنشين،
زحمت
آوار نكش
نفست
باز گرفت، اين همه سيگار نكش
آن به هر لحظه ي تب دار
تو پيوند، منم
آنقدر داغ به جانم، كه دماوند منم
توله گرگي، كه در انديشه
ي شريانِ مني
كاسه خوني، جگري سوخته مهمان مني
چَشم بادام، دهان پسته،
زبان شير و شكر
جام معجونِ مجسم شده اين گرگ پدر
تا مرا مي نگرد قافيه
را مي بازم
... بازي منتهي العافيه را مي بازم
سيبِ سيب است تَن
انگيزه ي هر آه منم
رطب عرشِ نخيل او قدِ كوتاه منم
ماده آهوي چمن، هوبره ي
سينه بلور
قاب قوسِين دهن، شاپريه قلعه ي دور
مظهر جانِ پلنگم كه به
ماهي بندم
و به جز ماه دل از عالم و آدم كندم
ماهِ بيرون زده از
كنگره ي پيرهنم
نكند خيز برم پنجه به خالي بزنم
خنده هاي نمكينت، تب
درياچه ي قم
بغض هايت رقمي سردتر از قرنِ اتم
مويِ بَرهم زده ات، جنگل
انبوه از دود
و دو آتشكده در پيرهنت پنهان بود
قصه هاي كهن از چشم تو
آغاز شدند
شاعران با لب تو قافيه پرداز شدند
هر پسربچه كه راهش به
خيابان تو خورد
يك شبه مرد شد و يكه به ميدان زد و مُرد
من تو را ديدم و آرام
به خاك افتادم
و از آن روز كه در بندِ توام آزادم
چشممان خورد به
هم،صاعقه زد پلكم سوخت
نيزه اي جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت
سَرم انگار به جوش آمد
و مغزم پوسيد
سرطاني شدم و مرگ لبم را بوسيد
دوزخِ ني شدم و شعله
دواندم به تنت
شعله پوشيدم و مشغولِ پدر سوختنت
به خودم آمدم انگار
تويي در من بود
اين كمي بيشتر از دل به كسي بستن بود
پيش چشم همه از خويش
يَلي ساخته ام
پيش چشمان تو اما سپر انداخته ام
ناگهان دشنه به پشت آمد
و تا بيخ نشست
ماه من روي گرفت و سر مريخ نشست
آس ِ در مشتِ مرا
لاشخوران قاپ زدند
كركسان قاعده را از همه بهتر بلدند
چايِ داغي كه دلم بود
به دستت دادم
آنقدر سرد شدم، از دهنت افتادم
و زميني كه قسم خورد
شكستم بدهد
و زمان چَنبره زد كار به دستم بدهد
تو نباشي من از آينده ي
خود پيرترم
از خر زخميِ ابليس زمين گير ترم
تو نباشي من از اعماق
غرورم دورم
زير بي رحم ترين زاويه ي ساطورم
تو نباشي من و اين
پنجره ها هم زرديم
شايد آخر سر ِ پاييز توافق كرديم
هر كسي شعله شد و داغ
به جانم زد و رفت
من تو را دو... دهنه روي دهانم زد و رفت
همه شهر مهياست مبادا
كه تو را
آتش معركه بالاست مبادا كه تو را
اين جماعت همه گرگند
مبادا كه تو را
پي يك شام بزرگند مبادا كه تو را
دانه و دام زياد است
مبادا كه تو را
مرد بد نام زياد است مبادا كه تو را
پشت ديوار نشسته اند
مبادا كه تو را
نا نجيبان همه هستند مبادا كه تو را
تا مبادا كه تورا باز
مبادا كه تو را
پرده بر پنجره انداز مبادا كه تو را
دل به دريا زده اي پهنه
سراب است نه
برف و كولاك زده راه خراب است نرو
بي تو من با بدن لخت
خيابان چه كنم
با غم انگيزترين حالت تهران چه كنم
بي تو پتياره
ي پاييز مرا مي شكند
اين شب وسوسه انگيز مرا مي شكند
بي تو بي كار و كسم
وسعت پشتم خاليست
گل تو باشي من مفلوك دو مشتم خاليست
بي تو تقويم پر از جمعه
بي حوصله هاست
و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست
پسري خير نديدهَ م كه
دگر شك دارم
بعد از اين هم به دعاهاي پدر شك دارم
مي پرم، دلهره كافيست
خدايا تو ببخش
خودكشي دست خودم نيست، خدايا تو ببخش
چه خوب شد
تصميم كبري را از كتابها حذف كردند !
بچه هاي امروز بايد مي فهميدند
كتاب داستان زندگي
تنها زير آن درخت
تنها زير باران ورق ميخورد!
دلنوشته ها...
هيچ چيز قابل برگشتن نيست
كه زمان مي گذرد
و زمان واژۀ محدوديت است
همچنان مي گذرد....
*
و نمي آيد باز
كه بسازيم سلامي به لبي
كه بگيريم سحر را ز شبي
*
و اگر مُرد كبوتر در باد
و اگر بغض نشست در فرياد
*
و اگر خاطره اي تنها ماند
و اگر حرف غمي بر جا ماند
*
و اگر سقف دلي در هم ريخت
و سكوتي هيجان را آميخت
*
و اگر فكر حقيقت پر زد
و گناه هوسي بر سر زد
*
و اگر دست سخاوت كم شد
و اگر روح لطافت غم شد
*
يا كه تشويش، كلامي را برد
يا ندامت به سؤالي برخورد
*
و اگر عشق به ويرانه نشست
شيشۀ عمر وفايي بشكست
*
و اگر لحظۀ باران نرسيد
فكر آسودگي جان نرسيد
يا كه خنديدي به اشكي كه چكيد
*
هيچ چيز قابل برگشتن نيست
كه زمان ميگذرد
...
فريبا شش بلوكي
نخست ،عشقي ست سبز
و عشق ، در قلب سرخ
اگر ماه بودي، تو را از لب بركهها
اگر آه بودي، تو را از دل سينهها
اگر راه بودي، تو را از كف خيل واماندهها
تو اما نه ماهي، نه آهي، نه راهي!
فقط گاه گاهي، فقط گاه گاه...
(از لب بركه ها)
هم آرايي عكس و شعر از اينجا (+)
*سيماي حضرت مسيح در قران كريم (+)
** حكايتي از حضرت مسيح (ع) كه مي گويند او اين حكايت را بسيار دوست داشت و در موقعيت هاي مختلف آن را بيان مي كرد....(+)
براي عوض كردن دنيا
نيازي به خواندن روزنامههاي سياسي نيست
و نيازي
به تغيير كابينه و رييس جمهور و هيأت دولت نيست
و نيازي به تجمعات بيش از دو نفر نيست
گاهي
تنها دو نفر ميتوانند
تمام دنيا را پشت ميز كافهاي
مثل يك حبه قند در فنجاني چاي
به هم بزنند...