گر پروانه از اشتياق عجيب رهايي نبود
چطور مي توانست
در وهم خاموش پيله
از عطر نور و نماز نرگس باخبر شود ؟
من اين راز به هر كس مگوي معمولي را
از اصرار اينه بر شكستن خويش آموخته ام
كه عشق مكافات زنانه ترين روياهاي آدمي ست ...
سيد علي صالحي
يك روز
چيزي پس از غروب تواند بود
وقتي نسيم زرد
خورشيد سرد را
چون برگ خشكي از لب ديوار رانده است
وقتي
چشمان بي نگاه من از رنگ ابرها
فرمان كوچ را
تا انزواي مرگ
ناديده خوانده است
وقتي كه قلب من
خرد و خراب و خسته
از كار مانده است
چيزي پس از غروب تواند بود
چيزي پس از غروب كجا مي رودم ؟
مپرس
هرگز نخواستم كه بدانم
هرگز نخواستم كه بدانم چه مي شوم
يك ذره
يك غبار
خاكستري رها شده در پهنه جهان
در سينه زمين يا اوج كهكشان
يا هيچ ! هيچ مطلق ! هر گز نخواستم كه بدانم چه مي شوم
اما چه مي شوند
اين صدهزار شعر تر دلنشين كه من
در پرده هاي حافظه ام گرد كرده ام
اين صدهزارنغمه شيرين كه سالها
پرورده ام به جان و به خاطر سپرده ام
اين صدهزار خاطره
اين صد هزار ياد
اين نكته هاي رنگين
اين قطه هاي نغز
اين بذله ها و نادره ها و لطيفه ها
اين ها چه مي شوند ؟
چيزي پس از غروب
چيزي پس از غروب من ايا
بر باد مي روند ؟
يا هر كجا كه ذره اي از جان من به جاست
در سنگ در غبار
در هيچ هيچ مطلق
همراه با من اند ؟
فريدون مشيري
دوستات دارم
و همين غمگينترم ميكند...
وقتي كه نميتوانم چهارفصل جهان را
بر شانههاي تو آواز بخوانم
وقتي كه بادي
برگهايات را از من ميگيرد...
درخت بالابلند من!
باور كن اين همه خواستن غمگين است
براي پرندهاي كه از كوچي به كوچ ديگر پرواز ميكند...
"مريم ملكدار"
"ترا ز كنگره عرش مي زنند صفير"
«علي داوودي»
پي اسم تو ميگشتم، ته يه فنجون خالي
دنبال يه طرح تازه، يه تبسم خيالي
به من نگاه كن
درست به چشم هايم
مي دانم كه تازه از زير چتر برگشته اي
مي دانم كه وقت نمي كني دلت برايم تنگ شود
ولي من از دلتنگي تمام وقت ها برگشته ام
حالا كه آمده اي
اتاق رو به رفتن است
ما به ميهماني دورترين كتابهاي جهان مي رويم
تو را و مرا
به قضاوت آسمان مي گذارم
و چترم را به قضاوت برف
سكوتي اگر بود
در راه ، تمام حرف هاي با خودم را
افشا مي كنم
ابتدا سكوت شد
به حرف هايم نگاه كن
مي خواهم از دهان اشعياي نبي
سرود بخوانم
مي خواهم از همچنان ابر بالاي سفر بگذرم
مي خواهم بهچترهاي خسته دست بكشم
تا خاموش ترين كلمات پنهان بيايند
به تمام وقت هايي كه نداري
مي خواهم براي تمام نشستن ها
انگشت ها و سيگارها
جاي دور براي خيره شدن بياورم
مي خواهم به چشم هايت نگاهكنم
تكودكي هايت رابه دنيا بياوري
برادران باراني ام
كه زير چتر
خواهران برفي ام
كه بي چتر
دارم به شهر شما دست مي كشم
دارد از وقت هايي كه نداريد
صداي دورترين سرودهاي جهان مي ايد
من از مرزهايي كه هنوز ، مي ايم
دارم اينجا خانه اي مي سازم
همين جاي وقت هايي كه نداريد
دارم به شهر شمانگاه مي كنم
دارد از تمام كوچه هاي مرده
صداي كودكان و سرودمي ايد
و زناني كه به پنجره مي ايند
و مرداني كه به چشم انداز
دارم به شهر شما دست مي كشم
قسم مي خورم به چتر كه باز مي شود
قسم مي خورم به تماشا كه شهر
پر از حرف هاي تازه شود
برادران باراني ام
خواهران برفي ام
از درست به حرف هايم نگاه كن
راهي به كودكي هاي جهان مي رود
از درست به چشم هايم نگاه كن
راهي به سرودهاي فراموشي
مي خواهم چشمهايمان را به قضاوت جاده بگذارم
و شهر شما را به قضاوت آسمان
حرفي اگربود
تو از تمام وقت هاي با خودت
چيزي بگو
ابتدا سكوت است
هيوا مسيح