پريشان باد پيوسته دل از زلف پريشانش
وگر برناورم فردا سر خويش از گريبانش
الا اي شحنه خوبي، ز لعل تو بسي گوهر
بدزديدست جان من، برنجانش برنجانش
گر ايمان آورد جاني، به غير كافر زلفت
بزن از آتش شوقت، تو اندر كفر و ايمانش
پريشان باد زلف او كه تا پنهان شود رويش
كه تا تنها مرا باشد پريشاني ز پنهانش
منم در عشق بيبرگي كه اندر باغ عشق او
چو گل پاره كنم جامه ز سوداي گلستانش
در آن گلهاي رخسارش هميغلطيد روزي دل
بگفتم چيست اين گفتا هميغلطم در احسانش
يكي خطي نويسم من ز حال خود بر آن عارض
كه تا برخواند آن عارض كه استادست خط خوانش
وليكن سخت ميترسم از آن زلف سيه كاوش
كه بس دل در رسن بستست آن هندو ز بهتانش
به چاه آن ذقن بنگر مترس اي دل ز افتادن
كه هر دل كان رسن بيند چنان چاهست زندانش