عباس صفاري
عباس صفاري
عزيز دلم
دير زمانى ست كه خبرى از تو نيست
بگذار برايت بگويم
حال گلدان ها خوب است
هر روز آب شان ميدهم
چيده امشان بر پله ها
تا وقتِ آمدن ت
به استقبال ت برخيزند
راستى كى ميآيى؟
تا حالِ دلم هم با تو گوپم...
دلم براي تو تنگ است
زودتر بيا!
دلنوشته ها
(نجوا رستگار)
رفتيم و نشستيم، خوانديم و گريستيم.
بعد يكصدا شديم .... همآواز و همبُغض و همگريه
همنَفس براي باز تا هميشه با هم بودن...
براي يك قدمزدن رفيقانه، براي يك سلام نگفته،
براي يك خلوتِ دلخاص، براي يك دلِ سير گريه كردن ...
براي همسفر هميشهي عشق ... باران!
باري اي عشق، اكنون و اينجا، هواي هميشهات را نميخواهم
... نشاني خانهات كجاست؟!
سيد علي صالحي
«مرا ببوس» را ميخواند
آوازخوانِ كوچههاي شب.ميبوسمَتو طرحِ لبهايم ميماندروي غبارِ سردِ شيشه!
رضا كاظمي
اگر ببارد، از شوقاگر نبارد، از دلتنگي
سيد علي ميرافضلي
وه كه با خرمن ِ مجنون ِ دل افگار چه كرد..
حافظ
ما نام خود زصفحه دلها ستردهايم
از دفتر جهان ورق باد بردهايم
چون سرو تازه روي در اين بوستان
در راه سرد و گرم جهان پا فشردهايم
نزديكتر ز پرده چشم است از نگاه
راهي كه ما به كعبه مقصود بردهايم
از صبح پرده سوز خدايا نگاه دار
اين رازها كه ما به دل شب سپردهايم
هر نقش نيك و بد كه در آئينه ديدهايم
صائب ز لوح خاطر روشن ستردهايم
مأخذ تصوير: سايت moghimnejad
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم
هر يك ابروي تو كافيست پي كشتن منچه كنم با دو كماندار كه پيوست به هم
شيخ پيمانه شكن توبه به ما تلقين كردآه از اين توبه و پيمانه كه بشكست به هم
دست بردم كه كشم تير غمش را از دلتير ديگر بزد و دوخت دل و دست به هم
عقلم از كار جهان رو به پريشاني داشتزلف او باز شد و كار مرا بست به هم
مرغ دل زيرك و آزادي از اين دام محالكه خم گيسوي او بافته چون شست به هم
هر دو ضد را به فسون جمع توان كرد وصالغير آسودگي و عشق كه ننشست به هم
وصال شيرازى
هركجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت
از درون سيه توست جهان چون دوزخ
دل اگر تيره نباشد، همه دنياست بهشت
عمز زاهد همه طي شد به تمناي بهشت
او ندانست كه در ترك تمناست بهشت
چاهست و راه و ديدهٔ بينا و آفتاب
تا آدمي نگاه كند پيش پاي خويش
چندين چراغ دارد و بيراه ميرود
بگذار تا بيفتد و بيند سزاي خوايش
سعدي
*عنوان شعر ديگري از سعدي