شعر

شعر

منجي عالم ز حرا آمده

۳۶۵ بازديد

ستاره‌اي بدرخشيد و ماه مجلس شد
دل رميدۀ ما را؛ رفيق و مونس شد

نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد...

حافظ شيرازى


* براى مبعث خاتم النبيين، رحمة للعالمين،‌ رسول اكرم صلى الله عليه و آله
* مبارك مان باد... باشد كه چشم ما هم به ظهور روشن گردد و از اين ظلمات رهايى يابيم...
* اينجا و اينجا را هم ببينيد.
* كامل غزل

شوق پرواز در دلت جاريست

۷۲۴ بازديد

موسي شدي كه معجزه اي دست و پا كني
راهي براي رد شدن قوم، وا كني

زنجير هاي زير گلويت مزاحم اند
فرصت نمي دهند خودت را دعا كني

در يك بدن به جاي همه درد مي كشي
مي خواستي تمام خودت را فدا كني

وقت اذان مغرب اين تازيانه هاست
وقتش رسيده است كه افطار وا كني

مثل علي عروج نمازت امان نداد
فكري به حال فاصله ي ساق پا كني

عيسي مسيح من به صليبت كشيده‌اند
اينگونه بهتر است خدا را صدا كني

حالا ميان قحطي تابوت هاي شهر
بايد به تخته هاي دري اكتفا كني


علي اكبر لطيفيان

* براي بيست و پنجم رجب، شهادت باب الحوائج، موسي بن جعفر عليه السلام، ميخواستم چيزي اينجا بياورم.
* اينجا و اينجا هم سري بزنيد.


نگاهم با نگاه ت كرد برخورد

۳۸۷ بازديد
اظهار عشق را به زبان احتياج نيست
چندان كه شد نگه به نگه آشنا، بس است


صائب تبريزي

* قول داده بودم با تصاوير متفاوت تر و شايد فانتزي هم شعرهايي رو همراه كنم :)
+ اينجا با اين عكس اومده، خيلي هم خووبه. منتها من ديگه خواسته بودم فانتزي بذارم ش :)


امان از درد دوري

۴۰۲ بازديد
تو اونجا و من اينجا، امان از درد دوري
من ماندم و رؤياها، نه شوق و نه سُروري
امان از درد دوري
امان از درد دوري

دور از تو من ندارم، نه شور و نه غروري

آه اي خداي عالم! تا كي غم صبوري؟
امان از درد دوري
امان از درد دوري
...
بابك رادمنش

* خوابگاهي كه بودم، يه بار يكي از بچه ها يه آهنگي آورد، گفت از حميرا. شنفتيم. همين بود. حس ش خاص بود و تو ذهن موند...
اگه معذوريتي نداريد، بگيريد و بشنويد.

اين را هم ببينيد.


به همين لبخند ساده؛ بشكن اين فاصله ها رو

۳۹۰ بازديد
در ميان من و تو
فاصله هاست
گاه ميانديشم
ميتواني تو
به لبخندي
اين فاصله را برداري...

حميد مصدق

* از اين شعر فوق العاده


* اين تكه از "ميلاد تهرانى" هم خوب بود و مينشست به تصوير:
مينويسم ديـدار/ تو اگر بى من و دل تنگ منى/ يك به يك فاصله ها را بردار...

مفتاح شو؛ مفتاح شو

۴۱۳ بازديد
حيلت رها كن عاشقا ديوانه شو ديوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خويش را بيگانه كن هم خانه را ويرانه كن
وآنگه بيا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سينه را چون سينه‌ها هفت آب شو از كينه‌ها
وآنگه شراب عشق را پيمانه شو پيمانه شو

بايد كه جمله جان شوي تا لايق جانان شوي
گر سوي مستان مي‌روي مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بايدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شيرين ما
فاني شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو ليله القبري برو تا ليله القدري شوي
چون قدر مر ارواح را كاشانه شو كاشانه شو

انديشه‌ات جايي رود وآنگه تو را آن جا كشد
ز انديشه بگذر چون قضا پيشانه شو پيشانه شو

قفلي بود ميل و هوا بنهاده بر دل‌هاي ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفي آن استن حنانه را
كمتر ز چوبي نيستي حنانه شو حنانه شو

گويد سليمان مر تو را بشنو لسان الطير را
دامي و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنمايد صنم پر شو از او چون آينه
ور زلف بگشايد صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا كي دوشاخه چون رخي تا كي چو بيذق كم تكي
تا كي چو فرزين كژ روي فرزانه شو فرزانه شو

شكرانه دادي عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها
هل مال را خود را بده شكرانه شو شكرانه شو

يك مدتي اركان بدي يك مدتي حيوان بدي
يك مدتي چون جان شدي جانانه شو جانانه شو

اي ناطقه بر بام و در تا كي روي در خانه پر
نطق زبان را ترك كن بي‌چانه شو بي‌چانه شو

مولانا
دنگ شو هم خوب خونده
اين هم براي شنيدن


ديده فرو بر به گريبان خويش

۴۱۷ بازديد
هر كه عيب دگران پيش تو آورد و شمرد
بي‌گمان عيب تو پيشِ دگران، خواهد برد...


سعديحكايت گلستان، در اخلاق درويشان* عنوان از بيتي از نظامي:
                           عيب كسان منگر و احسان خويش ... ديده فرو كن به گريبان خويش
شايد مرتبط تصوير و بيت:
                           دوست دارم كه دوست عيب مرا ............ همچو آيينه روبرو گويد
                           نه كه چون شانه با هزار زبان  ..... پشت سر رفته، مو به مو گويد

عطر صلوات ميدهند اين گل ها، اين دست ها

۳۹۱ بازديد

           بوي صلوات مي‌دهد دستانم
          
از بس كه گل محمدي كاشته(چيده)‌ام!

نرگس نخجواني
اين را هم ببينيد


اندر او گاوي‌ست تنها خوش دهان

۴۲۰ بازديد
يك جزيره سبز هست اندر جهاناندر او گاوي‌ست تنها خوش دهان
جمله صحرا را چرد او تا به شبتا شود زفت و عظيم و منتجب
شب ز انديشه كه فردا چه خورمگردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون برآيد صبح، گردد سبز؛ دشتتا ميان رشته، قصيل سبز و كشت
اندر افتد گاو با جوع البقرتا به شب آن را چرد او سر به سر
باز زفت و فربه و لمتر شودآن تنش از پيه و قوت پر شود
باز شب اندر تب افتد از خزعتا شود لاغر زخوف منتجع
كه چه خواهم خورد فردا وقت خور؟سال‌ها اين است كار آن بقر
هيچ ننديشد كه چندين سال منمي خورم زين سبزه زار و اين چمن
هيچ روزي كم نيامد روزيمچيست اين ترس و غم و دل سوزيم؟
باز چون شب مي‌شود، آن گاو زفتمي‌شود لاغر كه آوه، رزق رفت!
نفس، آن گاو است و آن دشت اين جهانكو همي لاغر شود از خوف نان!
كه چه خواهم خورد مستقبل عجبلوت فردا از كجا سازم طلب
سال‌ها خوردي و كم نامد ز خورترك مستقبل كن و ماضي نگر
لوت و پوت خورده را هم ياد آرمنگر اندر غابر و كم باش زار


مولوي، مثنوي معنوي، دفتر پنجم

شيره ي حيات...

۴۵۳ بازديد


من فكر مي‌كنم
كه پشت همه‌ي تاريكي‌ها
شفافيّت شيري رنگ حيات است  

اين راز را
از حفره‌ي ماه
و روزنه‌هاي ستارگان دريافته‌ام.  


شمس لنگرودي