جواني شمع ره كردم كه جويم زندگاني را
نجستم زندگاني را و گم كردم جواني را
كنون با بار پيري آرزومندم كه برگردم
به دنبال جواني، كوره راه زندگاني را
به ياد يار ديرين كاروان گم كرده رامانم
كه شب در خواب بيند همرهان كارواني را
بهاري بود و ما را هم شبابي و شكر خوابي
چه غفلت داشتيم اي گل، شبيخون جواني را
چه بيداري تلخي بود از خواب خوش مستي
كه در كامم به زهرآلود شهد شادماني را
سخن با من نمي گوئي الا اي همزبان دل
خدايا با كه گويم شكوۀ بي همزباني را
نسيم زلف جانان كو كه چون برگ خزان ديده
به پاي سرو خود دارم هواي جانفشاني را
به چشم آسماني گردشي داري بلاي جان
خدا را بر مگردان اين بلاي آسماني را
نميري شهريار از شعر شيرين روان گفتن
كه از آب بقا جويند عمر جاوداني را
شهريار
اين چندمين شب است كه من با تو نيستم
اين چندمين شب است كه در شعله زيستم
اين عكس اول است كه با هم گرفتهايم
من بيقرار مستي لبخند كيستم؟!
اين عكس دوم است در آغاز تشنگي
هم بغض آب قمقمهات را گريستم
اين عكس آخر است كه لبخند ميزنم
اينجا كمي شبيه به زخم تو نيستم؟
اين عكس آخر است كه با هم گرفتهايم
از ترس مرگ نيست كه در عكس نيستم
بر سنگ تابناك تو رمزي نوشته است
ديگر اجازه نيست كنارت بايستم
امشب تمام خاطرهها را گريستم
اين چندمين شب است كه من بي تو نيستم
*
تو
يك عذرخواهي
به بالش من بدهكاري!
بس كه هر شب
چنگ ميزنم
نبودنت را...
بهناز باغساز
ت.ن: از آن پست هايي بود كه كلي با خودم كلنجار رفتم بگذارمش. دليلش هم بماند، فقط حس كردم حيف است نيايد...
رو
به راهم
رو به راهي كه رفته اي
رو به راهي كه مانده ام
* پرسيد: رو به راهي؟
گفتم: رو به راه ام. اما نگفتم كدام راه...
يوسف عوض شده است، زليخا عوض شده است
سر همچنان به سجده فرو برده ام ولي
در عشق سالهاست كه فتوا عوض شده است
خو كن به قايقت كه به ساحل نمي رسيم
خو كن كه جاي ساحل و دريا عوض شده است
آن با وفا كبوتر جلدي كه پر كشيد
اكنون به خانه آمده اما عوض شده است
حق داشتي مرا نشناسي، به هر طريق
من همچنان همانم و دنيا عوض شده است

يكي در سينه ام فرياد مي زند پرواز كن
بر تارك ديوار خواهي رسيد
و از آن سو همزادت را و عشقت را خواهي نگريست
هزاران حيف
پر مي زنم اما پرواز نه
گويي دست صيادي پر هاي پرواز مرا بريده است
شوق پرواز هست اما قدرت پرواز نه ...
مهدي سهيلي
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو
من مي شناختم او را
نام تو راهميشه به لبداشت
حتي
در حال احتضار
آن دلشكسته عاشق بي نام و بي نشان
آن مرد بي قرار
**
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو
هر روز پاي پنجره غمگين نشسته بود
وگفتگو نمي كرد
جز با درخت سرو
در باغ كوچك همسايه
شبها به كارگاه خيال خويش
تصويري از بلندي اندام مي كشيد
و در تصورش
تصوير تو بلندترين سرو باغ را
تحقير كرده بود
حميد مصدق+تصوير سبز ِسرو ِ آزاد..استعاريست!
ستارهاي بدرخشيد و ماه مجلس شد
دل رميدۀ ما را؛ رفيق و مونس شد
نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد...
* براى مبعث خاتم النبيين، رحمة للعالمين، رسول اكرم صلى الله عليه و آله
* مبارك مان باد... باشد كه چشم ما هم به ظهور روشن گردد و از اين ظلمات رهايى يابيم...
* اينجا و اينجا را هم ببينيد.
* كامل غزل