يك هفته است
كه باران
تا پنجرهي اتاقم بالا آمده
و چيزي نمانده ست در خود غرقم كند
درست مثل آن سال
كه برف؛
تا سقف اتاقام رسيده بود...
عزيزم!
تو نيستي
و هيچ چيز متوقف نميشود
وقتاش رسيده بازگردي
تا خورشيد به خانه برگردد...
يك هفته است
كه باران
تا پنجرهي اتاقم بالا آمده
و چيزي نمانده ست در خود غرقم كند
درست مثل آن سال
كه برف؛
تا سقف اتاقام رسيده بود...
عزيزم!
تو نيستي
و هيچ چيز متوقف نميشود
وقتاش رسيده بازگردي
تا خورشيد به خانه برگردد...
كودكيهايم اتاقي ساده بود
قصه اي، دور اجاق ساده بود
شب كه مي شد نقش ها جان مي گرفت
روي سقف ما كه طاقي ساده بود
مي شدم پروانه خوابم مي پريد
خوابهايم اتفاقي بود
زندگي دستي پر از پوچي نبود
بازي ما جفت و طاقي ساده بود
قهر مي كردم به شوق آشتي
عشق هايم اشتياقي ساده بود
ساده بودن عادتي مشكل نبود
سختي نان بود و باقي ساده بود
"در انزواي كوچه تنهايي،
وقتي دلم براي گريه گرفته است،
ابر با چشم خستۀ من؛
گريه ميكند...."
* بيا تا برايت بگويم،
چه اندازه تنهايي من بزرگ است,,,..
همه ميپرسند
چيست در زمزمه مبهم آب
چيست در همهمه دلكش برگ
چيست در بازي آن ابر سپيد
روي اين آبي آرام بلند
كه تو را مي برد اينگونه به ژرفاي خيال
چيست در خلوت خاموش كبوترها
چيست در كوشش بي حاصل موج
چيست در خنده جام
كه تو چندين ساعت
مات و مبهوت به آن مي نگري
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به اين آبي آرام بلند
نه به اين خلوت خاموش كبوترها
نه به اين آتش سوزنده كه لغزيده به جام
من به اين جمله نمي انديشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل يخ را با باد
نفس پاك شقايق را در سينه كوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاينده هستي را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را ميشنوم
مي بينم
من به اين جمله نمي انديشم
به تو مي انديشم
اي سراپا همه خوبي
تك و تنها به تو مي انديشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال كه باشم به تو ميانديشم
تو بدان اين را تنها تو بدان
تو بيا
تو بمان با من تنها تو بمان
جاي مهتاب به تاريكي شبها تو بتاب
من فداي تو به جاي همه گلها تو بخند
اينك اين من كه به پاي تو درافتاده ام باز
ريسماني كن از آن موي دراز
تو بگير
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستي تو بجوش
من همين يك نفس از جرعه جانم باقي است
آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش