شعر

شعر

چيزي نمانده غرقم كند...‏

۲۴۸ بازديد

يك هفته است
كه باران
تا پنجره‌ي اتاق‌م بالا آمده
و چيزي نمانده‌ ست در خود غرق‌م كند
درست مثل آن سال
كه برف؛
تا سقف اتاق‌ام رسيده‌ بود...

عزيزم!
تو نيستي
و هيچ چيز متوقف نمي‌شود
وقت‌اش رسيده بازگردي
تا خورشيد به خانه برگردد...


كودكي ها

۲۴۱ بازديد

كودكيهايم اتاقي ساده بود
قصه اي، دور اجاق ساده بود

شب كه مي شد نقش ها جان مي گرفت
روي سقف ما كه طاقي ساده بود

مي شدم پروانه خوابم مي پريد
خوابهايم اتفاقي بود

زندگي دستي پر از پوچي نبود
بازي ما جفت و طاقي ساده بود

قهر مي كردم به شوق آشتي
عشق هايم اشتياقي ساده بود

ساده بودن عادتي مشكل نبود
سختي نان بود و باقي ساده بود

قيصر امين پور


واي، باران، باران...شيشۀ پنجره را باران شست...‏

۲۹۵ بازديد

واي، باران، باران...

شيشۀ پنجره را باران شست...

از دل من اما،

چه كسي نقشِ تو را، خواهد شست؟

      

آسمان سربي رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ،

مي پرد مرغ نگاهم تا دور،

واي، باران، باران،

پر مرغان نگاهم را شست...

حميد مصدق

پ.ن: عاشق اين شعرِ مصدق هستم...


باران! اشك هايت، مرا هم غرق كرد...‏

۲۴۵ بازديد

از پشت پنجره
                 
ديدم
باران،
در اشك خويش،
                     غرق شده بود
...


رضا كاظمي


و امشب زير باران؛ گريه ها دارم... در اين تنهايي و خلوت...

۲۸۴ بازديد

 "در انزواي كوچه تنهايي،

 وقتي دلم براي گريه گرفته است،

 ابر با چشم خستۀ من؛

 گريه مي‌كند...."














* بيا تا برايت بگويم،
چه اندازه تنهايي من بزرگ است,,,..


باران و گريه كه هست، اگر نيستي تو...‏

۲۹۴ بازديد
بـاران كـه مي بـارد؛
دلـم بـرايت تنـگ تـر مي شـود؛
راه مي افـتم؛
بـدونِ چـتـر...
من بـغض مي كنـم؛
آسمـان گـريـه...

شاعر؟!‏


سكوت

۲۷۶ بازديد

همه ميپرسند
چيست در زمزمه مبهم آب
چيست در همهمه دلكش برگ
چيست در بازي آن ابر سپيد
روي اين آبي آرام بلند
كه تو را مي برد اينگونه به ژرفاي خيال


چيست در خلوت خاموش كبوترها
چيست در كوشش بي حاصل موج
چيست در خنده جام
كه تو چندين ساعت
مات و مبهوت به آن مي نگري

نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به اين آبي آرام بلند
نه به اين خلوت خاموش كبوترها
نه به اين آتش سوزنده كه لغزيده به جام
من به اين جمله نمي انديشم

من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل يخ را با باد
نفس پاك شقايق را در سينه كوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاينده هستي را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را ميشنوم
مي بينم
من به اين جمله نمي انديشم


به تو مي انديشم
اي سراپا همه خوبي
تك و تنها به تو مي انديشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال كه باشم به تو ميانديشم

تو بدان اين را تنها تو بدان
تو بيا
تو بمان با من تنها تو بمان

جاي مهتاب به تاريكي شبها تو بتاب
من فداي تو به جاي همه گلها تو بخند

اينك اين من كه به پاي تو درافتاده ام باز
ريسماني كن از آن موي دراز
تو بگير
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستي تو بجوش
من همين يك نفس از جرعه جانم باقي است
آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش

فريدون مشيري


چاه تنهايي...

۲۷۱ بازديد
نامه اي در جيبم...
و گلي در مشتم...
غصه اي دارم با ني لبكي...
سر كوهي گر نيست...
ته چاهي بدهيد...
تا براي دل خود بنوازم...

عشق جايش تنگ است!


حسين منزوي


سرشارم از صداي آب...

۲۴۵ بازديد



صداي آب مي آيد٬

مگر در نهر تنهايي چه مي شويند؟
لباس لحظه ها پاك است...

سهراب سپهري


موسيقي جديد بلاگ از فيلم صخره اثر هانس زيمر
(+)


ياد تمام روزهاي رفته...كه نيامدي

۲۸۰ بازديد



گفتي مي‌آيي
و ياد اخبار هواشناسي افتادم
كه لذت باران‌هاي بي هنگام را مي‌برد
گفتي مي‌آيي
و ياد تمام روزهايي افتادم
كه بيهوده چتر برداشته بودم




ليلا كرد بچه، صدايم را از پرنده هاي مرده پس بگير