شعر

شعر

روزي ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد...‏

۱,۸۳۳ بازديد

روزي ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد
و مهرباني دست زيبايي را خواهد گرفت
.

روزي كه كمترين سرود
بوسه است
و هر انسان
براي هر انسان برادري است.

روزي كه ديگر درهاي خانه شان را نميبندند
قفل؛
افسانه اي است
و قلب؛
براي زندگي بس است.

روزي كه معناي هر سخن دوست داشتن ست
تا تو بخاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردي...

روزي كه آهنگ هر حرف زندگي است
تا من به خاطر آخرين شعر،
رنج جست و جوي قافيه نبرم ...

روزي كه هر لب ترانه اي است
تا كمترين سرود بوسه باشد.

روزي كه تو بيايي،
براي هميشه بيايي 
و مهرباني با زيبايي يكسان شود .

روزي كه ما
دوباره براي كبوترهايمان دانه بريزيم...
و من آن روز را انتظار مي‏كشم؛
حتي روزي كه ديگر نباشم!

 

پ.ن: بيست و يك آذر، سالروز تولد احمدشاملو، شاعر اين شعر، بود؛ شعر حس خوبي دارد برايم و توصيه ميكنم، كامل بخوانيدش...‏
البته اين تصوير هم ميتواند كنار اين شعر بنشيند، كه گمانم يك بار كاتب توي گودر همراه هم كرده بودشان. به هرحال، آن دخترك، بسي دوست داشتني ست برايم.‏


رهايي..

۳۱۳ بازديد

همگان به جست‌ و جوي خانه مي‌گردند،
من كوچه‌ي خلوتي را مي‌خواهم،
بي‌انتها براي رفتن
بي‌واژه براي سرودن...‏
و آسماني براي پرواز كردن،
عاشقانه اوج گرفتن، رها شدن


سيد علي صالحي


روزگار كودكي، برنگردد... دريغا!‏

۲۸۹ بازديد

كودكي؛
چيزي مثل بادبادك رها شده از نخ بود،
آنقدر بالا رفت
تا گم شد!


امير آقايي


پ.ن: بچه كه هستيم، بعضا بدمان نمي آيد كه زودتر بزرگ شويم.
يادم نمي رود كه چه طور تلاش ميكردم و دوست داشتم قد م زودتر بلند شود تا دستم برسد چراغ را روشن كنم و حالا، آن كليد چراغ چه قدر از نظرم كم ارتفاع مي آيد و خنده ام ميگيرد به تلاش كودكي ام و فكر ميكنم كه چه قدر كوچك بودم كه حتي دستم به كليد برق هم نمي رسيد!
گاهي؛ كودكي امان را به يكباره از دست ميدهيم، گاهي اندك اندك و به جبر زمان و گاهي هم جور ديگر...
به هرجهت، يك روز بلند ميشويم و ميبينيم كه ديگر حق بچگي كردن هم نداريم... و يك روز از اين اتفاق دل مان ميگيرد...


نه دوچرخه اي... نه كودكي اي...‏

۲۷۶ بازديد

كاش مانند كودكي
از سقف اتاق مادربزرگ
دوچرخه اي چكه ميكرد
تا
باقي عمر را
همچون كودكي
روي آن سپري كنم.

كيكاووس ياكيده
بانو و آخرين كولي سايه فروش


ماه...

۲۵۱ بازديد

نمازم را قضا كرده، تماشا كردنت اي ماه
بماند بين ما اين رازها، بيني و بين الله!

من استغفار كردم از نگاه تو، نمي دانم
اجابت مي شود اين توبه كردن هاي با اكراه؟!‏

براي من نگاه تو، فقط مانند آن لحظه است
همان لحظه كه بيتي ناگهاني مي رسد از راه

...و شايد من سر از كاخ عزيزي در مي آوردم
اگر تشخيص مي دادم چو يوسف راه را از چاه

سيد حميدرضا برقعي


از چشم ات مي افتند...‏

۹۲۹ بازديد

و روزي
همۀ جهان و آدم هايش
از چشم ات ميافتند
به يك باره
چونان برگ زردي پاييزي
كه مي افتد از شاخه!‏

دلنوشته ها

بي ربط: از درخت افتاد؛ راست... در دستم...
  ياد اين ميافتم كه: از چشمم افتادي... راست... در دلم...


برگم كه مي افتم به خاك، بي اتفاق تازه اي!‏

۲۵۴ بازديد
بسته‌ي نسيمي بودم كه وزيد
افتادم و چيزِ جديدي هم كشف نشد!

محمد مهدوي‏ اشرف


و چقدر زود گاهي دير ميشود!

۲۴۴ بازديد
روزگار چه مي داند
اين ثانيه هاي كوچك
مادران عزادار

حسرت هاي بزرگند ...

يحيي صفاريان


تكيه بر باد..

۲۶۶ بازديد


ديگر
دلتنگ نور ماه
عطر بهار نارنج
و خواب هيچ سايه يا سواري
نخواهم بود
تكيه داده ام
به تنهايي ام
چون صخره اي دشوار ....

سيد عبدالحميد ضيايي


يه نيمكت تنها...‏

۲۴۶ بازديد
انگار هميشه جاي يك تن خالي ست
  اين بار كسي نيست نه! اصلن خالي ست
يك نيمكت نشسته دارم در خود
جاي دو نفر هميشه در من خالي ست

جليل صفربيگي