بديدم قبرِ دولتمند و درويش
نه درويش بي كفن در خاك رفته
نه دولتمند بُرده يك كفن بيش
نه درويش بي كفن در خاك رفته
نه دولتمند بُرده يك كفن بيش
با برفي كه بر رويِ موهايم نشسته
به نزدِ تو مي آيم
و واژه هايم را
پيش پاهايت مي گذارم!
تو نيز مثلِ من غمگيني
چرا كه روز كوتاه است
سال كوتاه است
زندگي كوتاه است
خيلي كوتاه است
آنقدر كوتاه
كه نمي توان با قاطعيت
آري گفت!
رزه آوسلندر
پ.ن: با اين تصوير هم مناسب بود...
گفتي:
دوسـتت دارم و من،
بهِ خيابان رفـتم.
فضـــاي اتاق،
بـراي پـــرواز
كافي نبود!
"گروس عبدالملكيان"
هليا!
گريز، اصل زندگي ست...
گريز از هر آنچه اجبار را توجيه ميكند.
بيا بگريزيم!
ما همه در اسارت خاك بوديم.
ما، از خاك نبود كه گريختيم
از آنها گريختيم كه حرمت زمين را به گام هاي آلوده ميشكستند.
هلياي من!
ما را هيچ كس نخواهد پاييد، و هيچ كس مدد نخواهد كرد.
ميتوان به سوي رهايي گريخت؛
اما بازگشت به اسارت نابخشودني ست.
ما در روزگاري هستيم، هليا، كه بسياري چيزها را ميتوان ديد و باور نكرد
و بسياري چيزها را نديده باور كرد.
هليا!
يك سنگ بر پيشاني سنگي كوه خورد،
كوه خنديد و سنگ شكست.
يك روز، كوه مي شكند؛
خواهي ديد...
خدا خير بدهد اين كفشهاي بندي را
كه رفتنت را
كه رفتنم را
دقيقهاي حتي
به تعويق مياندازند...