شعر

شعر

چه با خود ميبريم؟

۶۰۵ بازديد
به قبرستان گذر كردم كم و بيش
بديدم قبرِ دولتمند و درويش

نه درويش بي كفن در خاك رفته
نه دولتمند بُرده يك كفن بيش

باباطاهر

بيا و بنشين كنار من

۱,۴۱۸ بازديد
چشمي به تخت و بخت ندارم
مرا بس است
يك صندلي براي نشستن
كنار تو

حسين منزوي
*
پست قبل رو تغيير دادم، چون بدون چك كردن وبلاگ، پست رو گذاشته بودم و قبلا يكى ديگه از نويسندگان وبلاگ گذاشته بودش

تو نيز مثلِ من غمگيني، چرا كه روز كوتاه است...

۶۲۳ بازديد



با برفي كه بر رويِ موهايم نشسته
به نزدِ تو مي آيم
و واژه هايم را
پيش پاهايت مي گذارم!
تو نيز مثلِ من غمگيني
چرا كه روز كوتاه است
سال كوتاه است
زندگي كوتاه است
خيلي كوتاه است
آنقدر كوتاه
كه نمي توان با قاطعيت
آري گفت!

رزه آوسلندر


پ.ن: با اين تصوير هم مناسب بود...


پرواز را به خاطر بسپار!

۵۹۲ بازديد

گفتي:
دوسـتت دارم و من،
بهِ خيابان رفـتم.
فضـــاي اتاق،
بـراي پـــرواز
كافي نبود!

"گروس عبدالملكيان"



پ.ن:
1- تصوير "پرواز" از مجموعه هنرهايِ مفهومي، اثر رابرت ادگار مانسين
2- اين رو يك دوست به نام حسين انصاري قبل از من در دنياي مجازي گذاشته بود. به عنوان ذكر منبع نام ميبرم.


بيا بگريزيم

۶۲۸ بازديد

هليا!

گريز، اصل زندگي ست...

گريز از هر آنچه اجبار را توجيه مي‏كند.

بيا بگريزيم!

ما همه در اسارت خاك بوديم.

ما، از خاك نبود كه گريختيم

از آنها گريختيم كه حرمت زمين را به گام هاي آلوده مي‏شكستند.

هلياي من!

ما را هيچ كس نخواهد پاييد، و هيچ كس مدد نخواهد كرد.

مي‏توان به سوي رهايي گريخت؛

اما بازگشت به اسارت نابخشودني ست.

ما در روزگاري هستيم، هليا، كه بسياري چيزها را مي‏توان ديد و باور نكرد

و بسياري چيزها را نديده باور كرد.

هليا!

يك سنگ بر پيشاني سنگي كوه خورد،

كوه خنديد و سنگ شكست.

يك روز، كوه مي شكند؛

خواهي ديد...



نادر ابراهيمي


كفش‌هاي بندي

۵۷۲ بازديد

خدا خير بدهد اين كفش‌هاي بندي را

كه رفتنت را

كه رفتنم را

دقيقه‌اي حتي

به تعويق مي‌اندازند...


مهديه لطيفي

خود شكن...

۵۹۸ بازديد



 آينه روزي كه بگيري به دست
خودشكن
آن روز
 مشو خودپرست....

نظامي

دلا عكسي بيفكن تا فروغ، جامِ جم گيرد*

۶۳۰ بازديد

آشنا هستي به چشمم
صبر كن،
قدري بخند
...

حميدرضا برقعي

*عنوان از عرفي شيرازي


باز نيابد خلاص هر كه در اين دام رفت...

۵۸۰ بازديد
هر كه دلارام ديد
از دلش آرام رفت
...


سعدي


مي رفت و منش گرفته دامن در دست...

۶۱۸ بازديد
آن يار كه عهد دوستداري بشكست
مي رفت و منش گرفته دامن در دست
مي‌گفت دگر باره به خواب‌م بيني
پنداشت كه بعد ازو مرا خوابي هست



ابوسعيد ابوالخير