شعر

شعر

گاه اگر از دوست پيغامي نيايد بهتر است!

۳۳۲ بازديد

از تو هم دل كندم و ديگر نپرسيدم ز خويش
چاره ي معشوق اگر عاشق از او دل كند چيست؟

عشق، نفرت، شوق، بيزاري، تمنا يا گريز
حاصل آغوش گرم آتش و اسفند چيست؟

فاضل نظري


حال دل با تو گفتنم هوس است

۲۹۸ بازديد

عزيز دلم
دير زمانى ست كه خبرى از تو نيست
بگذار برايت بگويم
حال گلدان ها خوب است
هر روز آب شان ميدهم
چيده امشان بر پله ها
تا وقتِ آمدن ت
به استقبال ت برخيزند
راستى كى ميآيى؟
تا حالِ دلم هم با تو گوپم...
دلم براي تو تنگ است
زودتر بيا!



دلنوشته ها
(نجوا رستگار)

براي همسفر هميشه‌ي عشق ... باران!

۲۹۴ بازديد


رفتيم و نشستيم، خوانديم و گريستيم.
بعد يكصدا شديم .... هم‌آواز و هم‌بُغض و هم‌گريه
همنَفس براي باز تا هميشه با هم بودن...
براي يك قدم‌زدن رفيقانه، براي يك سلام نگفته،
براي يك خلوتِ دل‌خاص، براي يك دلِ سير گريه كردن ...
براي همسفر هميشه‌ي عشق ... باران!
باري اي عشق، اكنون و اينجا، هواي هميشه‌ات را نمي‌خواهم
... نشاني خانه‌ات كجاست؟!

سيد علي صالحي


مرا ببوس..براي آخرين بار

۲۸۷ بازديد
زيرِ پنجره‌ي اتاقَ‌م
«مرا ببوس» را مي‌خواند
آوازخوانِ كوچه‌هاي شب.
مي‌بوسمَ‌تو طرحِ لب‌هايم مي‌ماندروي غبارِ سردِ شيشه!
رضا كاظمي

اگر ببارد، از شوق... اگر نبارد، از دل‌تنگي

۲۸۹ بازديد
به باران دل نبندكه هر چهار فصل ديوانه‌ات خواهد كرد
اگر ببارد، از شوقاگر نبارد، از دل‌تنگي

سيد علي ميرافضلي

ما نام خود ز صفحه دل‌ها سترده‌ايم

۳۲۹ بازديد

ما نام خود زصفحه دل‌ها سترده‌ايم
از دفتر جهان ورق باد برده‌ايم

چون سرو تازه روي در اين بوستان
در راه سرد و گرم جهان پا فشرده‌ايم

نزديك‌تر ز پرده چشم است از نگاه
راهي كه ما به كعبه مقصود برده‌ايم

از صبح پرده سوز خدايا نگاه دار
اين رازها كه ما به دل شب سپرده‌ايم

هر نقش نيك و بد كه در آئينه ديده‌ايم
صائب ز لوح خاطر روشن سترده‌ايم

مأخذ تصوير: سايت moghimnejad


اين سوز نهفتن تا كي؟

۳۵۲ بازديد

برقي از منزل ليلي بدرخشيد
 وه كه با خرمن ِ مجنون ِ دل افگار چه كرد..


حافظ

چه كنم با دو كماندار

۳۵۱ بازديد
داد چشمان تو در كشتن من دست به هم
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم

هر يك ابروي تو كافيست پي كشتن من
چه كنم با دو كماندار كه پيوست به هم
شيخ پيمانه شكن توبه به ما تلقين كردآه از اين توبه و پيمانه كه بشكست به هم
دست بردم كه كشم تير غمش را از دل
تير ديگر بزد و دوخت دل و دست به هم
عقلم از كار جهان رو به پريشاني داشت
زلف او باز شد و كار مرا بست به هم
مرغ دل زيرك و آزادي از اين دام محال
كه خم گيسوي او بافته چون شست به هم
هر دو ضد را به فسون جمع توان كرد وصال
غير آسودگي و عشق كه ننشست به هم


وصال شيرازى

هركجا وقت خوش افتاد

۳۲۵ بازديد
اين چه حرفي است كه در عالم بالاست بهشت
هركجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت

از درون سيه توست جهان چون دوزخ
دل اگر تيره نباشد، همه دنياست بهشت

عمز زاهد همه طي شد به تمناي بهشت
او ندانست كه در ترك تمناست بهشت





پريشان باد پيوسته دل از زلف پريشانش

۳۵۱ بازديد

پريشان باد پيوسته دل از زلف پريشانش
وگر برناورم فردا سر خويش از گريبانش

الا اي شحنه خوبي، ز لعل تو بسي گوهر
بدزديدست جان من، برنجانش برنجانش

گر ايمان آورد جاني، به غير كافر زلفت
بزن از آتش شوقت، تو اندر كفر و ايمانش

پريشان باد زلف او كه تا پنهان شود رويش
كه تا تنها مرا باشد پريشاني ز پنهانش


منم در عشق بي‌برگي كه اندر باغ عشق او
چو گل پاره كنم جامه ز سوداي گلستانش

در آن گل‌هاي رخسارش همي‌غلطيد روزي دل
بگفتم چيست اين گفتا همي‌غلطم در احسانش

يكي خطي نويسم من ز حال خود بر آن عارض
كه تا برخواند آن عارض كه استادست خط خوانش

وليكن سخت مي‌ترسم از آن زلف سيه كاوش
كه بس دل در رسن بستست آن هندو ز بهتانش

به چاه آن ذقن بنگر مترس اي دل ز افتادن
كه هر دل كان رسن بيند چنان چاهست زندانش

مولوي