روزنامهها هرگز نميدانند
تمام اتفاقهاي تلخ جهان
ميتواند از فنجاني چاي شروع شود
و گاهي دريا در سكوت رفتن كسي
غرق ميشود

مريم ملكدار
از شعري بلندتر
روزنامهها هرگز نميدانند
تمام اتفاقهاي تلخ جهان
ميتواند از فنجاني چاي شروع شود
و گاهي دريا در سكوت رفتن كسي
غرق ميشود
مريم ملكدار
از شعري بلندتر
محملت با وقار مي آمد
سبز تر از بهار مي آمد
وه! عجب خوش خرام مي آمد
با شكوه تمام مي آمد
محملت بود و... خيل ِ استقبال
كم محلي نشد زبانم لال
دم قم گرم! سربلند شديم
از دعاي ِ تو بهره مند شديم
دم قم گرم! احترام گذاشت
هرچه گل داشت،ر وي ِ بام گذاشت...
تا
كه دنيا آمدي، دنيا سر و سامان گرفت
نه فقط دنيا كه مافيها سر و سامان گرفت
آمدي
و مدعي هاي دروغين جا زدند
قصه پيغمبري يكجا سر و سامان گرفت
هم
نبي و هم امام و هم رسولِ مُرسلي
از شما آدم الي عيسي سر و سامان گرفت
آمدي
افسانه ها رنگ تحقق يافتند
عشق مجنون ، جذبه ليلا سر و سامان گرفت
آمدي
حرف از شهود و عالم معنا زدي
وحدت پيدا و ناپيدا سر و سامان گرفت
درزمان
جاهليت صحبت از معراج شد
«قابَ
قَوسَين اَو اَدني» سر و سامان گرفت
اي
مدال افتخارت «لَعَلي خُلُقٍ عَظيم»
آمدي آيات « كَرَّمنا » سر و سامان گرفت
«انَّ اَكرَمَكُم
عِندَاللهِ اَتقكُم» به لب
اختلاف خادم و مولا سر و سامان گرفت
جاي
الّا من و الّا تو ، الّا الله شد
در قواعد ، حرف استثنا سر و سامان گرفت
آن
مدينه فاضله كه آرزوي انبياست
با شما آقا چه رعدآسا سر و سامان گرفت
نه
نه رعدآسا كه خون دل به پايش ريختي
تا نهال نورس و نوپا سر و سامان گرفت
سوختي
، تا كه بسازي امت اسلام را
«باخِعٌ
لِنَفسِكَ» اما سر و سامان گرفت
يك
« حسينٌ مِنّي » ات آنطور جريان ساز شد
نهضت خونين عاشورا سر و سامان گرفت
«يا اَبَالقاسِم
تَوَجَّهنا تَوَسَّلنا بِكَ»
آنقدر گفتيم كار ما سر و سامان گرفت
سيدمصطفي مهدجو
* شعرش خيلي خوب بود، دلم نيامد كاملش را در صفحه اصلي نياورم.
* براي هفدهم ربيع الاول، ميلاد فخر عالم و آدم، رسول اكرم صل الله عليه و آله...
* نفيسه مرشدزاده يادداشتي دارد كه خواندني ست، به سان داستان كوتاه... از آن خُلق عظيم...
خرابم ميكند هردم فريب ِ چشم ِ جادويت
من و باد ِ صبا مسكين دو سرگردان ِ بي حاصل
من از افسون ِ چشمت مست و او از بوي گيسويت...
*عنوان ِ زيبا از "خواجوي كرماني" :
زلف ِ هندوي تو در تابست و مارا تاب نيست / چشم ِ جادوي تو در خوابست و ما را خواب نيست
* از "حافـظ" :
از بهر خدا زلف مپيراي كه ما را / شب نيست كه صد عربده با باد ِ صبا نيست
بنماي رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
بگشاي لب كه
قند فراوانم آرزوست
اي آفتاب حسن
برون آ دمي ز ابر
كان چهره
مشعشع تابانم آرزوست
بشنيدم از
هواي تو آواز طبل
باز باز
آمدم كه ساعد سلطانم آرزوست
گفتي ز ناز
بيش مرنجان مرا برو
آن گفتنت كه
بيش مرنجانم آرزوست
وان دفع
گفتنت كه برو شه به خانه نيست
وان ناز و باز و تندي دربانم آرزوست
در دست هركي هست ز خوبي قراضههاست آن معدن ملاحت و آن كانم آرزوست
اين نان و آب
چرخ چو سيلست بيوفا
من ماهيم نهنگم عمانم آرزوست
يعقوب وار وا
اسفاها همي زنم
ديدار خوب يوسف كنعانم آرزوست
والله كه
شـهر بـي تو مرا حبس ميشود
آوارگي و كوه و بيابانم آرزوسـت
زين همرهان
سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستــانم آرزوست
جـانم ملول
گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور رويِ موسـي عمرانم آرزوست
زين خلق
پرشكايت گريان شدم ملول
آن هاي هوي و
نعره ي مستانم آرزوست
گوياترم ز
بلبل اما ز رشك عام
مهرست بر
دهانم و افغانم آرزوست
دي شيخ با
چراغ همي گشت گرد شهر كز ديو و
دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند يافت مينشود جستهايم ما گفت آنك يافت مينشود آنم آرزوست
هرچنــد مفلســم، نپذيرم عقيق خُورد كان عقيق نــادر ارزانم آرزوست
پنهان ز ديدهها و همه ديدهها از اوست آن آشكار صنعت پنهانم آرزوست
خود كار من گذشت ز هر آرزو و آز از كان و از مكان پي اركانم آرزوست
گوشم شنيد قصه ي ايمان و مست شد كو قسم چشم صورت ايمانم آرزوست
يك دست جام باده و يك دست جعد يار رقصي چنين ميانه ي ميدانم آرزوست
ميگويد آن رباب كه مُردم ز انتظار دست و كنار و زخمه ي عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابي ست وان لطفهاي زخمه رحمانم آرزوست
باقي اين غزل را اي مطرب ظريف زين سان هميشمار كه زين سانم آرزوست
بنماي شمس مفخر تبريز رو ز شرق من هدهدم حضور سليمانم آرزوست