روز آخر چقدر عرفاني است
چشم هايم عجيب باراني است
عطر جنت تمام شد افسوس
آخرين لحظه هاي مهماني است...
پ.ن. يك رمضان ديگر هم گذشت. اي كاش آمرزيده شده باشيم....
اينجا همه هر لحظه مي پرسند :
« حالت چطور است ؟ »
اما كسي يك بار
از من نپرسيد :
« بالت ... »
در حنجره، هاي و هوي خاموشي هاست
چشمم همه پرده ي خطا پوشي هاست
تا كينه به دل راه نيابد هرشب
در حافظه ام جشنِ فراموشي هاست
ميلاد عرفان پور
"باران مي بارد!
با اين دو نفره بودن هوا؛
من؛ تنها!
تو؛ تنها!"
و چتر؛ سايبانِ فراموشي ما...
پ.ن
1: اول صبحي بنشيني پاي لپ تاپ كه به هواي مرتب كردنِ مقاله
ها، خوابت نبره، اما صداي بارون بي تاب ت كنه. صداي چرخ ماشين ها
روي آسفالتِ خيس حتي...
همين بشه كه بري بين عكس ها و شعرهاي باروني بگردي و سرآخر هم دوتا
كه بيشتر به هم ميان رو جدا كني براي اينجا و البته اين بلاگفا گند بزنه به حال ت و نفرسته!
با اين همه خدا رو شكر ميكني براي هواي خووبِ اين روزها...
پ.ن 2: نقاشي هاي اين نقاش رو خيـــــلي دوست دارم، فضا و تركيب فوق العاده رنگ هاش عالي ن، نقاشي هاي دوست داشتني تر از اين هم بود، اما اين يكي بيشتر به فضاي شعر و اول صبح ميومد.
پ.ن 3: شعر هم گويا از ميلاد تهراني ست، كه سطر آخرش رو من اضافه كردم.كجايي اي كه دلم بي تو در تب و تاب است
چه بس خيال پريشان به چشم بي خواب است
به ساكنان سلامت خبر كه خواهد برد
كه باز كشتي ما در ميان غرقاب است
ز چشم خويش گرفتم قياس كار جهان
كه نقش مردم حق بين هميشه بر آب است
به سينه سر محبت نهان كنيد كه باز
هزار تير بلا در كمين احباب است
ببين در اينه داري ثبات سينه ي ما
اگر چه با دل لرزان به سان سيماب است
بر آستان وفا سر نهاده ايم و هنوز
اگر اميد گشايش بود ازين باب است
قدح ز هر كه گرفتم به جز خمار نداشت
مريد ساقي خويشم كه باده اش ناب است
مدار چشم اميد از چراغدار سپهر
سياه گوشه ي زندان چه جاي مهتاب است
زمانه كيفر بيداد سخت خواهد داد
سزاي رستم بد روز مرگ سهراب است
عقاب ها به هوا پر گشاده اند و دريغ
كه اين نمايش پرواز نقش در قاب است
در آرزوي تو آخر به باد خواهد رفت
چنين كه جان پريشان سايه بي تاب است
جز خنده هاي دختر دردانه ام بهار
سالهاست باغ و بهاري نديده اموز بوته هاي خشك لب پشت بامها
جز زهر خند تلخ
كاري نديده ام
بر لوح غم گرفته اين آسمان پير
جز ابر تيره نقش و نگاري نديده ام
در اين غبار خانه دود آفرين دريغ
من رنگ لاله و چمن از ياد برده ام
وز آنچه شاعران به بهاران سروده اند
پيوسته ياد كرده و افسوس خورده ام
در شهر زشت ما
اينجا كه فكر كوته و ديواره بلند
افكنده سايه بر سر و بر سرنوشت ما
من سالهاي سال
در حسرت شنيدن يك نغمه نشاط
در آرزوي ديدن يك شاخسار سبز
يك چشمه يك درخت
يك باغ پر شكوفه يك آسمان صاف
در دود و خاك و آجر و آهن دويده ام
تنها نه من كه دختر شيرين زبان من
از من حكايت گل و صحرا شنيده است
پرواز شاد چلچله ها را نديده است
خود گرچه چون پرستو پرواز كرده است
اما از اين اتاق به ايوان پريده است
شب ها كه سر به دامن حافظ رويم به خواب
در خوابهاي رنگين در باغ آفتاب
شيراز مي شكوفد زيباتر از بهشت
شيراز مي درخشد روشن تر از شراب
من با خيال خويش
با خوابهاي رنگين
با خنده هاي دختردردانه ام بهار
با آنچه شاعران به بهاران سروده اند
در باغ خشك خاطر خود شاد و سرخوشم
اما بهار من
اين بسته بال كوچك اين بي بهار و باغ
با بالهاي خسته در ايوان تنگ خويش
در شهر زشت ما
اينجا كه فكر كوته و ديواره بلند
افكنده سايه بر سر و بر سرنوشت ما
تنها چه ميكند
مي بينمش كه غمگين در ژرف اين حصار
در حسرت شنيدن يك نغمه نشاط
در آرزوي ديدن يك شاخسار سبز
يك چشمه يك درخت
يك باغ پرشكوفه يك آسمان صاف
حيران نشسته است
در ابرهاي دور
بر آرزوي كوچك خود چشم بسته است
او را نگاه ميكنم و رنج ميكشم
شد آب در آفتاب آدم برفي
آب از سر او گذشت اما هرگز
بيدار نشد ز خواب آدم برفي
بيژن ارژن
* كاملا بي ربط به اين ايام!