شعر

شعر

صبوري مي‌كنم تا طلوع تبسم

۱,۲۰۸ بازديد
سلام!

حال همه‌ي ما خوب است
ملالي نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالي دور
كه مردم به آن شادمانيِ بي‌سبب مي‌گويند
با اين همه عمري اگر باقي بود
طوري از كنارِ زندگي مي‌گذرم
كه نه زانويِ آهويِ بي‌جفت بلرزد و
نه اين دلِ ناماندگارِ بي‌درمان!

تا يادم نرفته است بنويسم
حواليِ خوابهاي ما سالِ پرباراني بود
مي‌دانم هميشه حياط آنجا پر از هواي تازه‌ي باز نيامدن است
اما تو لااقل، حتي هر وهله، گاهي، هر از گاهي
ببين انعكاس تبسم رويا
شبيه شمايل شقايق نيست!
راستي خبرت بدهم
خواب ديده‌ام خانه‌ئي خريده‌ام
بي‌پرده، بي‌پنجره، بي‌در، بي‌ديوار … هي بخند!
بي‌پرده بگويمت
چيزي نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نيك خواهم گرفت
دارد همين لحظه
يك فوج كبوتر سپيد
از فرازِ كوچه‌ي ما مي‌گذرد
باد بوي نامهاي كسان من مي‌دهد
يادت مي‌آيد رفته بودي
خبر از آرامش آسمان بياوري!؟
نه ري‌را جان
نامه‌ام بايد كوتاه باشد
ساده باشد
بي حرفي از ابهام و آينه،
از نو برايت مي‌نويسم
حال همه‌ي ما خوب است
اما تو باور نكن!

بيا برويم رو به روي بادِ شمال
آن سوي پرچين گريه‌ها
سرپناهي خيس از مژه‌هاي ماه را بلدم
كه بي‌راهه‌ي دريا نيست.

ديگر از اين همه سلامِ ضبط شده بر آدابِ لاجرم خسته‌ام
بيا برويم!

آن سوي هر چه حرف و حديثِ امروزست
هميشه سكوتي براي آرامش و فراموشي ما باقي‌ست
مي‌توانيم بدون تكلم خاطره‌ئي حتي كامل شويم
مي‌توانيم دمي در برابر جهان
به يك واژه ساده قناعت كنيم
من حدس مي‌زنم از آوازِ آن همه سال و ماه
هنوز بيت ساده‌ئي از غربتِ گريه را بياد آورم.
من خودم هستم
بي خود اين آينه را رو به روي خاطره مگير
هيچ اتفاق خاصي رخ نداده است
تنها شبي هفت ساله خوابيدم و بامدادان هزارساله برخاستم


پاييزم، اي قناري غمگينم.....

۴۲۶ بازديد
پاييز جان! چه شوم ، چه وحشتناك
اينك، بر اين كناره ي دشت ، اينك
اين كوره راه ساكت بي رهرو
آنك، بر آن كمركش كوه ، آنك
آن كوچه باغ خلوت و خاموشت
از ياد روزگار فراموشت


پاييز جان ! چه سرد ،‌ چه درد آلود
چون من تو نيز تنها ماندستي
اي فصل فصلهاي نگارينم

سرد سكوت خود را بسراييم
پاييزم ! اي قناري غمگينم
مهدي اخوان ثالث


كسوف دل...

۲۱,۷۶۹ بازديد


سجاده ام كجاست
مي خواهم از هميشه ي اين اضطراب برخيزم
اين دل گرفتگي مداوم شايد،
تأثير سايه ي من است،
كه اين سان گستاخ و سنگوار
بين خدا و دلم ايستاده ام
سجاده ام كجاست؟

زنده ياد سلمان هراتي

ببار بر اين تنهايي...

۱۳,۱۰۶ بازديد

چقدر اين دوست‌داشتن‌هاي بي‌دليل خوب است

مثل همين باران ِبي‌سوال

كه هي مي‌بارد

كه هي اتفاقا

آرام و  شمرده شمرده

مي‌بارد

سيد علي صالحي

فـــ غ ـــان...

۳۰۱ بازديد




با من سخن تو در ميان آوردند

  گلبرگ بهار در خزان آوردند
 

خاموش ترين سكوت صحراها را

  با نام تو باز در فغان آوردند


شفيعي كدكني


بي بنياد...

۳۳۹ بازديد

*براي عشقهاي مجازي


آرامش موقت!

        مي آيي

به غارت خلوت

        وبوي عادت

                 با تو مي آيد

وگنگ را به تبسم

وتبسم را

       به قهقهه تبديل ميكني

اي روشنايي بي بعد

اي سطح بي عمق

              ميان پنجره مي خندي

وروبروي مرا

     به هرچه آفتاب خداست مي بندي

عطش را مباد

         كه دل به رخوت مردابي تو سپارد


سلمان هراتي



1. ديروز از نمايشگاه كتاب مجموعه اثار سلمان هراتي رو تهيه كردم ..عنوان " * " خورده بالاي تصوير، بالاي اين شعر نظرم را جلب كرد...


قصه گوي ِ رفتن ها...

۱,۲۱۵ بازديد

جادّه در انبوه مردمان هميشه تنهاست؛ زيرا كه دوست‌ش نمي‌دارند.رابيندرانات تاگور


اگر اين رود بداند

۳۲۱ بازديد
اگر اين رود بداند
كه من چقدر بي‌چراغ
از چَم و خَم اين شب خسته گذشته‌ام
به خدا عصب...اني مي‌شود
مي‌رود ماه را از آسمان مي‌چيند

اگر اين ماه بداند
كه من چقدر بي‌آسمان و ستاره زيسته‌ام
يعني زندگي كرده‌ام
اگر اين پرستو بداند
كه من چقدر ترا دوست مي‌دارم
به خدا زمين از رفتن اين همه دايره باز ... باز مي‌ماند

چه دير آمدي حالايِ صدهزار ساله‌ي من!
من اين نيستم كه بوده‌ام
او كه من بود آن همه سال
رفته زير سايه‌ي آن بيدِ بي‌نشان مُرده است
"سيد علي صالحي"


اسب سفيد

۳۳۱ بازديد
اسب سفيد وحشي با نعل نقره وار
بس قصه ها نوشته به طومار جاده ها
بس دختران ربوده ز درگاه غرفه ها
خورشيد بارها به گذرگاه گرم خويش
از اوج قله بر كفل او غروب كرد
مهتاب بارها به سراشيب جلگه ها
بر گردن سطبرش پيچيد شال زرد
كهسار بارها به سحرگاه پر نسيم
بيدار شد ز هلهله ي سم او ز خواب
اسب سفيد وحشي اينك گسسته يال
بر آخور ايستاده غضبنك
سم مي زند به خاك
گنجشك اي گرسنه از پيش پاي او
پرواز مي كنند
ياد عنان گسيختگي هاش
در قلعه هاي سوخته ره باز مي كنند
اسب سفيد سركش
بر ركب نشسته گشوده است يال خشم
جوياي عزم گمشده ي اوست
مي پرسدش ز ولوله ي صحنه هاي گرم
مي سوزدش به طعنه ي خورشيد هاي شرم
با ركب شكسته دل اما نمانده هيچ
نه تركش و نه خفتان ، شمشير ، مرده است
خنجر شكسته در تن ديوار
عزم سترگ مرد بيابان فسرده است
اسب سفيد وحشي ! مشكن مرا چنين
بر من مگير خنجر خونين چشم خويش
آتش مزن به ريشه ي خشم سياه من
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خويش
گرگ غرور گرسنه ي من
اسب سفيد وحشي
دشمن كشيده خنجر مسموم نيشخند
دشمن نهفته كينه به پيمان آشتي
آلوده زهر با شكر بوسه هاي مهر
دشمن كمان گرفته به پيكان سكه ها
اسب سفيد وحشي
من با چگونه عزمي پرخاشگر شوم
ما با كدام مرد درايم ميان گرد
من بر كدام تيغ ، سپر سايبان كنم
من در كدام ميدان جولان دهم تو را
اسب سفيد وحشي ! شمشير مرده است
خالي شده است سنگر زين هاي آهنين
هر دوست كو فشارد دست مرا به مهر
مار فريب دارد پنهان در آستين
اسب سفيد وحشي
در قلعه ها شكفته گل جام هاي سرخ
بر پنجه ها شكفته گل سكه هاي سيم
فولاد قلب زده زنگار
پيچيد دور بازوي مردان طلسم بيم
اسب سفيد وحشي
در بيشه زار چشمم جوياي چيستي ؟
آنجا غبار نيست گلي رسته در سراب
آنجا پلنگ نيست زني خفته در سرشك
آنجا حصارنيست غمي بسته راه خواب
اسب سفيد وحشي
آن تيغ هاي ميوه اشن قلب اي گرم
ديگر نرست خواهد از آستين من
آن دختران پيكرشان ماده آهوان
ديگر نديد خواهي بر ترك زمين من
اسب سفيد وحشي
خوش باش با قصيل تر خويش
با ياد مادياني بور و گسسته يال
شييهه بكش ، مپيچ ز تشويش
اسب سفيد وحشي
بگذار در طويله ي پندار سرد خويش
سر با بخور گند هوس ها بيا كنم
نيرو نمانده تا كه فرو ريزمت به كوه
سينه نمانده تا كه خروشي به پا كنم
اسب سفيد وحشي
خوش باش با قصيل تر خويش
اسب سفيد وحشي اما گسسته يال
انديشنك قلعه ي مهتاب سوخته است
گنجشك هاي گرسنه از گرد آخورش
پرواز كرده اند
ياد عنان گسيختگي هاش
در قلعه هاي سوخته ره باز كرده اند


لحظه ي رويارويي....

۳۱۷ بازديد

آنگاه كه به مغاك خيره ميشوي، مغاك هم به تو خيره ميشود.

نيچه

مغاك: گودال ، حفره ؛ اينجا به معني تنش، تهي