كاين آشوب چيست؟
مر تو را زين سوختن مطلوب چيست؟
گفت آتش؛
بي سبب نفروختم؛
دعوي بي معنيت را سوختم....
كاين آشوب چيست؟
مر تو را زين سوختن مطلوب چيست؟
گفت آتش؛
بي سبب نفروختم؛
دعوي بي معنيت را سوختم....
به سانِ رود
كه در نشيب ِدرّه سر به سنگ مي زند،
رونده باش
اميد ِ هيچ معجزي ز مرده نيست
"زنده" باش ...
*تقديم به همه ي آنها كه اينجا را ميخوانند
زخـم
زنـدگـيات
مـنـم...
هـمـه بـه زخـم هـايـشـان
دسـتـمـال مـي بـنـدنـد
تـو امـا
بـه زخـمـت
دل
بـسـتـه اي...
ز كربلا اومدم،
اين دل،
جا مونده تو حرمش
قرارِ دل، ز كفم برده،
غبار رو حرمش...
پ.ن1: باز آمدم، باز آمدم... از پيش آن شاه آمدم...
و از وقتي آمده ام، ذكر مدامم شده اين دو خط بالا...
گرچه هر كدام صحن ها و حرم ها، يك جور خاصي آدم را اهلي خودش ميكند و آدم يكجوري و به خواست خودش، دلش را آنجا جا ميگذارد...
زود ميگذرند لحظه ها و وقتي ميآيي تازه ميفهمي چه را از دست داده اي... گرچه هنوز داغم...
پ.ن2: دنبال يك عكس مناسب ميگشتم، اين را كه اينجا ديدم، به دلم نشست، شايد به خاطر كبوتر ها كه گاهي توي صحن كنارت مينشينند و دانه برميگرند.
پ.ن3: شعر از يك مداحي در ذهنم مانده بود، فقط ضميرش را تغيير دادم، خواستيد، از اينجا بگيريد و بشنويد.
گفتم: «بمان!» و نماندي!
رفتي،
دستهايم را قلم ميكنم و قلمم را از دست نميگذارم،؛
چشم هايم را كور ميكنم،
گوش هايم را كر ميكنم،
پاهايم را ميشكنم،
انگشتانم را بندبند ميبرم،
سينه ام را ميشكافم،
قلبم را ميكشم،
حتي زبانم را ميبرم و لبم را ميدوزم...
اما قلمم را به بيگانه نميدهم.
آن كلاغي كه پريد از فراز سر ِ ما،
و فرو رفت در انديشه ي آشفته ي ابري ولگرد
و صدايش همچون نيزه ي كوتاهي؛ پهناي افق را پيمود،
خبر مارا با خود خواهد برد به شهر...
همه مي دانند
همه مي دانند
كه من وتو از آن روزنه ي سرد عبوس ،باغ را ديديم
و از آن شاخه ي بازيگر دور از دست ،سيب را چيديم
همه مي ترسند
همه مي ترسند،
اما من وتو ، به چراغ و آب و آيينه پيوستيم