جگري شعله شد و سوخت و خاكستر شد
شمع خاموش شد از باد و گلي پرپر شد
بازهم زهر نشست و بدني گشت كبود
باز ياسي به زمين ريخت و نيلوفرشد
مو سفيدي به زمين خوردو به او خنديدند
پيرمردي ز نفس ماند كماني تر شد
خانه سوخته را بار دگر سوزاندند
باز تكرار غم آتش و دود و درشد
همه بر مركب و من در پي شان روي زمين
بين اين آه فقط نا له ي من مادر شد
دست من بسته و از داغ غمت افتادم
ياد دستت كه به دنبال علي پرپر شد
ياد دستان يتيمي كه به اميد پدر
بين زنجير ترك خورد و كمي لاغر شد
گوشواره،گل سر رفت ز يادش اما
در عوض روضه ي او غارت انگشتر شد
من زندگي ميكنم با طبيعت
همچون آن بادِ در گذر
از روي ايمان برگ.
يرژي هاراسيموويچ ، ترجمه ي كاميار محسنين
نيمه راهي طي شد اما
نيمه جاني هست،
باز بايد رفت، تا در تن تواني هست...
باز بايد رفت، راه باريك و افق تاريك، دور يا نزديك...
باز بايد رفت!
...
زير پاي رهروان خوناب جان جاري است
آه
اي كه تن فرسودي و هرگز نياسودي
هيچ آيا يك قدم ديگر تواني راند؟
هيچ آيا يك نفس ديگر تواني ماند؟
وين عجب نقطه ي خال تو، به بالاي لب است..
*فكر كنم همه بدونند كه شعر عنوان از امام(ره)
پاييز مي رسد كه مرا مبتلا كند
با رنگ هاي تازه
مرا آشنا كند
پاييز مي رسد كه همانند سال پيش
خود را دوباره در دل قاليچه جا كند
او مي رسد كه از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را برملا كند
او قول داده است كه امسال از سفر
اندوه هاي تازه بيارد، خدا كند
او مي رسد كه باز هم عاشق كند مرا
او قول داده است به قولش وفا كند
پاييز عاشق است و راهي نمانده است
جز اين كه روز و شب بنشيند دعا كند
شايد اثر كند و خداوند فصل ها
يك فصل را به خاطر او جا به جا كند
تقويم خواست از تو بگيرد بهار را
تقدير خواست راه شما را جدا كند
در را به روي حضرت پاييز وا كند
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگانِ تب شدم
چو ماهيان ِ سرخرنگ ِساده دل
ستاره چين ِ بركه هاي شب شدم...
نگاه كن....
تنها بهانه ام
براي روز هاي زرد و خيس
نگاه خدا و
دست هاي تو بود!
جا مانده ام :
ميان دست هاي خدا و
نگاهت
كه ديگر نيست
محسن شرو
hhhh