انار نيستم كه؛
برسم به دستهاي تو...
برگم،
پُر از اضطرابِ افتادن!
پ.ن: البته تصوير من رو ياد يه كارتون قديمي ميندازه كه توش، دختركي بيمار و نااميد حضور داشت كه نقاشي براي زنده كردن اميد دخترك، جانش رو فدا ميكنه...
نقاش تو يه شب طوفاني، روي ديواري كه به پنجره اتاق دخترك باز ميشد، برگي رو نقاشي ميكنه كه صبح فردا، دخترك از ديدنش و تصور اينكه اون برگ تو از اون طوفان وحشتناك در امان مونده و نيافتاده، اميدش رو باز مي يابه، هرچند نقاش...