شعر

شعر

رهايي..

۲۹۷ بازديد

همگان به جست‌ و جوي خانه مي‌گردند،
من كوچه‌ي خلوتي را مي‌خواهم،
بي‌انتها براي رفتن
بي‌واژه براي سرودن...‏
و آسماني براي پرواز كردن،
عاشقانه اوج گرفتن، رها شدن


سيد علي صالحي


پاييز هم ميشود دير برود..

۳۲۶ بازديد


يك بار گفته بودم ....

پاييز دير مي ايد و زود ميرود
مثل خيال تو نيست كه زود مي ايد و دير ميرود....

اما بايد بگويم
من
پاييزي را ديدم كه دير آمد و دير رفت...
من خيالي را فهميدم كه نيامد .. نرفت

مشكل از پاييز بود يا خيال ِتو..
و يا من...
روزهاست كه ديگر به هيچ مشكلي فكر نمي كنم...

دلنوشته ها..
م.ب(اذر-90)


نه دوچرخه اي... نه كودكي اي...‏

۳۳۲ بازديد

كاش مانند كودكي
از سقف اتاق مادربزرگ
دوچرخه اي چكه ميكرد
تا
باقي عمر را
همچون كودكي
روي آن سپري كنم.

كيكاووس ياكيده
بانو و آخرين كولي سايه فروش


روزي ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد...‏

۳۲۷ بازديد

روزي ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد
و مهرباني دست زيبايي را خواهد گرفت
.

روزي كه كمترين سرود
بوسه است
و هر انسان
براي هر انسان برادري است.

روزي كه ديگر درهاي خانه شان را نميبندند
قفل؛
افسانه اي است
و قلب؛
براي زندگي بس است.

روزي كه معناي هر سخن دوست داشتن ست
تا تو بخاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردي...

روزي كه آهنگ هر حرف زندگي است
تا من به خاطر آخرين شعر،
رنج جست و جوي قافيه نبرم ...

روزي كه هر لب ترانه اي است
تا كمترين سرود بوسه باشد.

روزي كه تو بيايي،
براي هميشه بيايي 
و مهرباني با زيبايي يكسان شود .

روزي كه ما
دوباره براي كبوترهايمان دانه بريزيم...
و من آن روز را انتظار مي‏كشم؛
حتي روزي كه ديگر نباشم!

 

پ.ن: بيست و يك آذر، سالروز تولد احمدشاملو، شاعر اين شعر، بود؛ شعر حس خوبي دارد برايم و توصيه ميكنم، كامل بخوانيدش...‏
البته اين تصوير هم ميتواند كنار اين شعر بنشيند، كه گمانم يك بار كاتب توي گودر همراه هم كرده بودشان. به هرحال، آن دخترك، بسي دوست داشتني ست برايم.‏


از چشم ات مي افتند...‏

۳۴۲ بازديد

و روزي
همۀ جهان و آدم هايش
از چشم ات ميافتند
به يك باره
چونان برگ زردي پاييزي
كه مي افتد از شاخه!‏

دلنوشته ها

بي ربط: از درخت افتاد؛ راست... در دستم...
  ياد اين ميافتم كه: از چشمم افتادي... راست... در دلم...


روزگار كودكي، برنگردد... دريغا!‏

۳۱۰ بازديد

كودكي؛
چيزي مثل بادبادك رها شده از نخ بود،
آنقدر بالا رفت
تا گم شد!


امير آقايي


پ.ن: بچه كه هستيم، بعضا بدمان نمي آيد كه زودتر بزرگ شويم.
يادم نمي رود كه چه طور تلاش ميكردم و دوست داشتم قد م زودتر بلند شود تا دستم برسد چراغ را روشن كنم و حالا، آن كليد چراغ چه قدر از نظرم كم ارتفاع مي آيد و خنده ام ميگيرد به تلاش كودكي ام و فكر ميكنم كه چه قدر كوچك بودم كه حتي دستم به كليد برق هم نمي رسيد!
گاهي؛ كودكي امان را به يكباره از دست ميدهيم، گاهي اندك اندك و به جبر زمان و گاهي هم جور ديگر...
به هرجهت، يك روز بلند ميشويم و ميبينيم كه ديگر حق بچگي كردن هم نداريم... و يك روز از اين اتفاق دل مان ميگيرد...


و چقدر زود گاهي دير ميشود!

۵۳۹ بازديد
روزگار چه مي داند
اين ثانيه هاي كوچك
مادران عزادار

حسرت هاي بزرگند ...

يحيي صفاريان


ماه...

۱,۵۱۲ بازديد

نمازم را قضا كرده، تماشا كردنت اي ماه
بماند بين ما اين رازها، بيني و بين الله!

من استغفار كردم از نگاه تو، نمي دانم
اجابت مي شود اين توبه كردن هاي با اكراه؟!‏

براي من نگاه تو، فقط مانند آن لحظه است
همان لحظه كه بيتي ناگهاني مي رسد از راه

...و شايد من سر از كاخ عزيزي در مي آوردم
اگر تشخيص مي دادم چو يوسف راه را از چاه

سيد حميدرضا برقعي


يه نيمكت تنها...‏

۲,۴۴۱ بازديد
انگار هميشه جاي يك تن خالي ست
  اين بار كسي نيست نه! اصلن خالي ست
يك نيمكت نشسته دارم در خود
جاي دو نفر هميشه در من خالي ست

جليل صفربيگي


برگم كه مي افتم به خاك، بي اتفاق تازه اي!‏

۸,۳۳۰ بازديد
بسته‌ي نسيمي بودم كه وزيد
افتادم و چيزِ جديدي هم كشف نشد!

محمد مهدوي‏ اشرف