كودك چشم من از قصه ي تو مي خوابد
قصه ي نغز تو از غصه تهي ست
باز هم قصه
بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ
به سنگ اين دشت
يادگاران تو اند
رفته اي اينك و هر سبزه و سنگ
در تمام
در و دشت
سوكواران تو اند
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينك ،
اما ايا
باز برمي گردي ؟
هزاران چشم اشك آلود، باران
دوتا دست و تن يك رود، باران
همين ديشب ميان هيئت ما
يكي از سينه زنها بود، باران
سيدحبيب نظاري
"از اين دست"
در اين روزهاي بي برف
اگر ردپايت
نيست...
چه غـــــــم..
دلم خوش است
بازدم نفسهايت
كه هست..
دلنوشته ها..م.ب
زمستان 90
منتظر آن دمم كه نگاهم كني،
و ثانيه ها به احترام نگاهت بايستند لااقل،
و سالِ دل تحويل شود،
و مردمان بخندند،
و كودكان معصوم فقر لباس عافيت بپوشند،
و ناجوانمرد از شرم بميرد...
* فوق العاده ست اين شعر، خصوص وقتي با صداي جليلوند، مي شنوي اش...(بشنويد حتما) قبلا هم اينجا آورده بودمش، كامل شعر را، همان انتهاي آن پست بخوانيد.
تو كه دستت به نوشتن آشناست
دلت از جنسِ دلِ خستۀ ماست
دل دريا رو نوشتي، همه دنيا رو نوشتي
دل ما رو بنويس... دل ما رو بنويس
بنويس هرچه كه ما رو به سر اومد
بد قصه ها گذشتو بدتر اومد
بگو از ما كه به زندگي دچاريم
لحظه ها رو ميكشيم، نميشماريم
بنويس از ما كه در حـال فراريم
توي اين پاييز بد، فكر بهاريم
دستِ من خسته شد، از بس كه نوشتم
پاي من آبله زد، بس كه دويدم
تو اگر رسيده اي، ما رو خبر كن
چرا اونجا كه تويي، من نرسيدم؟!
تو كه از شكنجه زار شب، گذشتي
از غبارِ بي سوارِ شب، گذشتي
تو كه عشقو با نگاهت تازه ديدي
بادبان به سينۀ دريا كشيدي
بنويس از ما كه عشقو نشناختيم
حرف خالي زديمو قافيه بافتيم
بگو از ما كه تو خونه مون غريبيم
لحظه لحظه در فرار و در فريبيم
بگو از ما كه به زندگي دچاريم
لحظه ها رو ميكشيم، نميشماريم...
* با صداي ابي، بشنويد.
از هر ديار
از هر نژاد
رنگي مي گيرم
زرد
سفيد
سرخ
سياه
آنگاه رنگين كمان خواهم شد!
از "مثل يك حباب آبي"* توي گودر، اين شعر را، روي اين عكس نوت كرده بودم.
پدرم مي گفت
پدربزرگت
دوستت دارم را
يك بار هم به زبان نياورد
مادر بزرگت -اما
يك قرن با او عاشقي كرد
محمد علي بهمنيمرتبط (+)