یکشنبه ۰۱ آذر ۹۴ | ۱۵:۵۵ ۴۹۳ بازديد
زلف آشفته و خوي كرده و خندان لب و مست
پيرهن چاك و غزل خوان و صُراحي در دست
نرگسش عربده جوي و لبش افسوس كنان
نيم شب، دوش به بالين من آمد، بنشست
سر فراگوش من آورد به آواز حزين
گفت: «اي عاشق شوريدۀ من، خوابت هست؟»
عاشقي را كه چنين بادۀ شبگير دهند
كافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو اي زاهد و بر دُردكشان خرده مگير
كه ندادند جز اين تُحفه به ما روز اَلَست
آن چه او ريخت به پيمانۀ ما نوشيديم
اگر از خَمر بهشت است وگر بادۀ مست
خنده جام مِي و زلف گره گيرِ نگار
اي بسا توبه كه چون توبۀ حافظ بشكست