شعر

شعر

بازي روزگار

۳۷۸ بازديد
از پس پرده نگاه كن، مثل شطرنج زمونه
هركسي مثل يه مهره، توي اين بازي ميمونه

يكي مثل ما پياده، يكي صد ساله سواره
يه نفر خونه به دوش ه، يكي دوتا قلعه داره

يه طرف همه سياهو، يه طرف همه سفيدن
رو به روي هم يه عمر ه، ما رو دارن بازي ميدن

اونا كه اول بازي توي خونۀ تو و من
پيش پاي اسب دشمن، اون همه سرباز رو چيدن

ببين امروزم تو بازي، ميون شاه وُ وزيرن
 هنوزم بدون حركت، پشت ما سنگر ميگيرن

تاج و تخت شاه ديروز، در قلعشون نميشه
به خيالشون كه اين تاج، سرشونه تا هميشه

يادشون رفته كه اون شاه، كه به صد مهره نمي‏باخت
تاج وُ از سرش تو ميدون، لشكر پياده انداخت

اونكه مارو بازي ميده، اونيكه مهره رو چيده
اونكه نه شاه نه سرباز، نه سياهه، نه سفيده

از پس پرده نگاه كن


روزبه بماني
براي شنيدن


و زماني شده است، كه به غير از انسان، هيچ چيز ارزان نيست*

۳۵۶ بازديد

صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض كن يك شاخه گل هم در جهان هرگز نرُست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور
در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ ”انسانيت“ است!‏

فريدون مشيري


* انتخاب شعر و تصوير، هر دو از ايشان است، اما انقدر خوب و تأمل برانگيز بود كه حيفم آمد اينجا نياورم...
* عنوان از شعر حميد مصدق:

دشتها، آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روئيد
در هواي عفن آواز پرستو به چه كارت آيد؟
فكر نان بايد كرد و هوايي كه در آن نفسي تازه كنيم
گل گندم خوب است... گل خوبي، زيباست
اي دريغا كه همه مزرعۀ دلها را، علف هرزۀ كين پوشانده ست
هيچكس فكر نكرد كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست
و همه مردم شهر بانگ برداشته اند كه چرا سيمان نيست؟
و كسي فكر نكرد كه چرا ايمان نيست؟
و زماني شده است كه به غير از انسان هيچ چيز ارزان نيست


من براي تو ميخونم، هنوز از اين ور ديوار...هرجاي گريه كه هستي، خاطره هاتو نگه دار...‏

۳۹۱ بازديد

ﻣﻦ ﺑﺮاي ﺗﻮ ﻣﻴﺨﻮﻧﻢ
ﻫﻨﻮز از اﻳـن ور دﻳﻮار
ﻫﺮﺟﺎي ﮔﺮﻳﻪ ﻛﻪ هستي
ﺧـﺎﻃـﺮه ﻫﺎﺗـﻮ ﻧـﮕـﻬﺪار

ﺗﻮ ﻧﻤﻴﺪوني ﻋﺰﻳﺰم
ﺣﺎل روزﮔﺎر ﻣﺎ رو
ﺗﻮي ذﻫﻦ آﻳﻨﻪ ﺑﺸﻤﺎر
ﺗﻚ ﺗﻚ ﺣـﺎدﺛﻪ ﻫﺎ رو

 ﺧـﻮرﺷﻴـﺪ رو از ﻣﺎ ﮔﺮﻓـﺘﻦ
ﺷُﻜﺮ ﺷﺐ ﺳﺘﺎره ﭘﻴﺪاﺳﺖ
از ﻧﮕﺎه ﻣﺎ ﺟﺮﻗﻪ
ﺻﺪ ﺗﺎ ﻓﺎﻧﻮسِ ﻳﻪ روﻳﺎﺳﺖ

ﻣﻦ ﺑﺮاي ﺗﻮ ﻣﻴﺨﻮﻧﻢ
ﺑـﻬﺘﺮﻳﻦ ﺗﺮاﻧـﻪ ﻫﺎرو
دل دﻳـﻮارو ﺑـﻠﺮزون
ﺗﺎزه ﻛﻦ ﺧﻠﻮت ﻣﺎرو

ﻫﻢ‏غصه ﺑﺨﻮن ﺑﺎ ﻣﻦ
ﺗـﻮ اﻳﻦ ﻗـﻔﺲ بي ﻣﺮز
ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﭼﺮاغ ﺳﺮخ
ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﭼﺮاغ ﺳـﺒﺰ

ﻫﻢ‏غصه ﺑﺨﻮن ﺑﺎ ﻣﻦ
ﺗـﻮ اﻳﻦ ﻗـﻔﺲ بي ﻣﺮز
ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﭼﺮاغ ﺳﺮخ
ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﭼﺮاغ ﺳـﺒﺰ

يغما گلرويي

براي شنيدن

* خيلي افتاده روي زبانم...


نغمهٔ روسپي

۹,۰۲۰ بازديد

بــده آن قــوطــي ســرخــاب مــرا            تـا زنـم رنـگ به بي رنگي ِ خويش
بـــده آن روغــن ، تــا تــازه كــنــم           چـهـره پـژمـرده ز دلـتـنـگي خويش
بـده آن عـطـر كـه مـشـكين سازم           گــيــســوان را و بــريــزم بــر دوش
بـده آن جـامـهٔ تـنـگـم كـه كـسـان           تـــنـــگ گـــيــرنــد مــرا در آغــوش
بـــده آن تـــور كـــه عـــريــانــي را           در خَمَش جـلـوه دو چندان بخشم
هــوس انــگــيــزي و آشــوبـگـري           بـه سـر و سـيـنه و پستان بخشم
بـده آن جـام كـه سـرمست شوم           بـه سـيـه بـخـتـي خود خنده زنم :
 روي ايــن چـهـرهٔ نـاشـاد غـمـيـن           چـهـره يـي شـاد و فـريـبـنـده زنـم
واي از آن هـمـنـفـس ديشب من-           چــه روانــكــاه و تــوانـفـرسـا بـود
لـيـك پـرسـيـد چـو از مـن ،‌ گفتم :          كـس نـديـدم كـه چـنـيـن زيبا بود !
وان دگر همسر چندين شب پيش          او هــمــان بـود كـه بـيـمـارم كـرد :
آنـچـه پـرداخـت ، اگر صد مي شد           درد ، زان بـــيـــشــتــر آزارم كــرد .
پُر كــس بـي كـسـم و زيـن يـاران           غـمـگساري و هواخواهي نيست
لــاف دلــجــويــي بــســيـار زنـنـد           لـيـك جـز لـحـظهٔ كوتاهي نيست
نــه مـرا هـمـسـر و هـم بـالـيـنـي           كـه كـشـد دسـت وفـا بـر سر من
نـــه مـــرا كــودكــي و دلــبــنــدي          كــه بــرد زنــگ غـم از خـاطـر مـن
آه ، ايـن كـيست كه در مي كوبد ؟          هــمــسـر امـشـب مـن مـي آيـد !
واي، اي غـم، ز دلـم دسـت بكش          كـايـن زمـان شـادي او مـي بـايد !
لـب مـن -  اي لـب نـيرنگ فروش -           بــر غـمـم پـرده يـي از راز بـكـش !
تــا مــرا چــنــد درم بــيـش دهـنـد           خنده كن ، بوسه بزن ، ناز بكش !

سيمين بهبهاني


خودمو بغل ميگيرم!‏

۴۹۶ بازديد

خودم را دوست دارم
از روزي كه دريافته ام
جز خودم كسي را ندارم
كه دلداريم بدهد
برايم آواز بخواند
و با همۀ بدي‏هايم
تركم نكند.. .
از وقتي خودم را دوست دارم
ديگر تنها نيستم !


دل آرا قهرمان


تو برون خبر نداري كه چه مي‌رود ز عشقت...

۳۸۹ بازديد

متناسبند و موزون حركات دلفريبت

متوجه است با ما سخنان بي حسيبت

چو نمي‌توان صبوري ستمت كشم ضروري

مگر آدمي نباشد كه برنجد از عتيبت

اگرم تو خصم باشي نروم ز پيش تيرت

و گرم تو سيل باشي نگريزم از نشيبت

به قياس درنگنجي و به وصف درنيايي

متحيرم در اوصاف جمال و روي و زيبت

اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهي

نه چنان كه بنده باشم همه عمر در ركيبت

عجب از كسي در اين شهر كه پارسا بماند

مگر او نديده باشد رخ پارسافريبت

تو برون خبر نداري كه چه مي‌رود ز عشقت

به درآي اگر نه آتش بزنيم در حجيبت

تو درخت خوب منظر همه ميوه‌اي وليكن

چه كنم به دست كوته كه نمي‌رسد به سيبت

تو شبي در انتظاري ننشسته‌اي چه داني

كه چه شب گذشت بر منتظران ناشكيبت

تو خود اي شب جدايي چه شبي بدين درازي

بگذر كه جان سعدي بگداخت از نهيبت

سعدي


نقشِ من؛ نقشِ يه گلدونِ شكسته س...‏

۳۵۱ بازديد

منو با تنهايي‏هام تنها بذار، دلم گرفته
روزاي آفتابي رو به روم نيار، دلم گرفته
دلم گرفتــه
نقشِ من؛ نقشِ يـه گلدونِ شكسته س
بي گل و آب برا موندن
توي ايوون بهـــار
دلم گرفتــــه
دلم گرفتــه
دلم گرفته

براي شنيدن

*تصوير به شدت، حس آهنگ رو به يادم مي‏آورد...
ضمنا دلم براي خودِ اينجا و بيشتر فضاي مربوط به خودم، بسي تنگ شده، براي همين عادتِ شعر كنار تصوير گذاشتنم، يك عالمه هم تصوير ديده ام و شعري برايش دارم، منتها فرصت نميكنم بياورمشان اينجا، اينترنت محدود هم كه جاي خود دارد، به هرحال...‏
خدا رو شكر بلاگفا اين سيستم نمايش در آينده رو برپا كرد.


ايوان نجف عجب صفايي دارد...‏‏

۳۸۴ بازديد

زخمي ام التيام مي‏خواهم
التيام از امام مي‏خواهم

السلامُ عليك يا ساقي
من عليك السلام مي‏خواهم

مستي ام را بيا دوچندان كن
جام مي پشت جام مي‏خواهم

گاه گاهي كمي جنون دارم
من جنوني مدام مي‏خواهم

تا بگردم كمي به دور سرت
طوف بيت الحرام مي‏خواهم

لحظه مرگ چشم در راهم
از تو حسن ختام مي‏خواهم

در نجف سينه بي قرار از عشق
گفت لايمكن الفرار از عشق...

سيدحميدرضا برقعي

* گمان نكنم هيچ جاي دنيا برايم مثل نجف شود... ضمن اينكه تصوير رو خيلي دوست دارم


يك پنجره براي من كافيست

۳,۶۴۲ بازديد

يك پنجره كه دست‌هاي كوچك تنهايي را
از بخشش شبانه ي عطر ستاره‌هاي كريم
سرشار ميكند
و ميشود از آنجا
خورشيد را به غربت گلهاي شمعداني مهمان كرد
يك پنجره براي من كافيست

"فـروغ فرخــزاد‬"




مرا به غروب ِ جمعه آويختي و رفتي

۱,۱۶۹ بازديد

در فال ِ حافظ ِ چشمانت
ديگر
صبايي نيست ...

صبا مير اسماعيلي
عنوان نيز هم