امشب تمام حوصلهام را
در يك كلام كوچك
در «تو»
خلاصه كردم:
اي كاش
يك بار
تنها همين
يك بار
تكرار ميشدي!
تكرار...
قيصر امين پور
* عنوان از شهريار
مرغ دريا؛
بادبان هاي بلندش را،
در مسير باد
مي افراشت!
سينه مي
سائيد بر موج هوا،
آنگونه خوش،
زيبا
كه گفتي؛
آسمان را آب مي پنداشت...
شادم كه در خيال تو مي گريم
شادم كه بعد وصل تو باز اينسان
در عشق بي زوال تو مي گريم
پنداشتي كه چون ز تو بگسستم
ديگر مرا خيال تو در سر نيست
اما چه گويمت كه جز اين آتش
بر جان من شراره ديگر نيست
شبها چو در كناره نخلستان
كارون ز رنج خود به خروش آيد
فريادهاي حسرت من گويي
از موجهاي خسته به گوش آيد
شب لحظه اي به ساحل او بنشين
تا رنج آشكار مرا بيني
شب لحظه اي به سايه خود بنگر
تا روح بي قرار مرا بيني
من با لبان سرد نسيم صبح
سر ميكنم ترانه براي تو
من آن ستاره ام كه درخشانم
هر شب در آسمان سراي تو
غم نيست گر كشيده حصاري سخت
بين من و تو پيكر صحراها
من آن كبوترم كه به تنهايي
پر ميكشم به پهنه درياها
شادم كه همچو شاخه خشكي باز
در شعله هاي قهر تو ميسوزم
گويي هنوز آن تن تبدارم
كز آفتاب شهر تو ميسوزم
در دل چگونه ياد تو ميميرد
ياد تو ياد عشق نخستين است
ياد تو آن خزان دل انگيزي است
كو را هزار جلوه رنگين است
بگذار زاهدان سيه دامن
رسواي كوي و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بيالايند
اينان كه آفريده شيطانند
اما من آن شكوفه اندوهم
كز شاخه هاي ياد تو مي رويم
شبها ترا بگوشه تنهايي
در ياد آشناي تو مي جويم
فروغ فرخزاد
خيال قشنگي ست؛
شنيدن صداي خش خش برگ ها،
بر زير پاهايمان...
قدم زدن دو نفره مان، در پاييز!
اما هنوز؛
نه تو آمده اي،
نه پاييز...
ت.ن: عنوان برگرفته از شعري از احمدرضا احمدي ست كه قبلا هم اينجا به كارش بردم و از لذت قدم زدن بر برگ هاي پاييزي گفته ام...
حالا هم همان حس هست، اما اين يادداشت، تحت تأثير يادداشت ديگري بود كه نويسنده/شاعرش را نيافتم:
"آرزوي قشنگي ست؛
داشتن ردپاي تو كنار ردپاي من بر دشت سپيد پوشيده شده از برف؛
اما هنوز نه برف آمده، نه تو..."
گفتم تا پاييز نيامده، زودتر بياورمش. :)
خنده هاي تو
خدا را بنده نيستند
هر بار مي خندي
پاره مي شود
بنددلم
خنده هاي تو
رحم و مروت سرشان نمي شود
بيچاره دلم..!
مهديه لطفيپيرم و گاهي دلم ياد جواني ميكند
بلبل شوقم هواي نغمه خواني ميكند
همتم تا مي رود ساقه غزل گيرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتواني ميكند
بلبلي در سينه مي نالد هنوزم كين چمن
با خزون هم آشتي و گل فشاني ميكند
ما به داغ عشق بازي ها نشستيم و هنوز
چشم پروين همچنان چشمك پراني ميكند
نائيم و خاموش ولي اين زهره شيطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شباني ميكند
گر زمين دود هوا گردد همانا آسمون
با همين نخوت كه دارد آسماني ميكند
گر زمين دود هوا گردد همانا آسمون
با همين نخوت كه دارد آسماني ميكند
سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگاني ميكند
بي ثمر هر ساله در فكر بهارانم ولي
چون بهاران ميرسد با من خزاني مي كند
طفل بودم دزدكي پير و عليلم ساختند
آنچه گردون مي كند با ما نهاني مي كند
مي رسد قرني به پايان و سپهر بايگان
دفتر دوران ما هم بايگاني مي كند
شهريارا گو دل از ما مهربانان مشكنيد
ور نه قاضي در قضا نامهرباني مي كند
شهريار
سـقـف ِ امـنـي اسـت آسـمـانـم
از بـي بـامـي ، گـلايـه اي نـيـسـت
بـي پـرنـدگـي، درد ِ مــُـزمـن ِ ايـن روز هـاسـت...
*ياد ابن شعر هم ميوفتم...
آسمان فرصت پرواز بلنديست ولي...قصه اينست كه تا چه اندازه كبوتر باشي...
كاين آشوب چيست؟
مر تو را زين سوختن مطلوب چيست؟
گفت آتش؛
بي سبب نفروختم؛
دعوي بي معنيت را سوختم....
hhhh