نميدانم…
در خواب ِ مرگم هم
در برزخ ِ رويايم
هستي…
آيا…؟
كرشمه - ارديبهشت 90
نميدانم…
در خواب ِ مرگم هم
در برزخ ِ رويايم
هستي…
آيا…؟
كرشمه - ارديبهشت 90
عشق بعضي وقتها از درد دوري بهتر است
بي قرارم كرده و گفته؛ صبوري بهتر است
توي قرآن خوانده ام... يعقوب يادم داده است:
دلبرت وقتي كنارت نيست، كوري بهتر است
چاي دم كن... خسته ام از تلخي نسكافه ها
چاي با عطر هل و گلهاي قوري، بهتر است
من سرم بر شانه ات؟..... يا تو سرت بر شانه ام؟...
فكر كن خانم اگر باشم چه جوري بهتر است....؟
سايه اي از سر ديوار گذشت
غمي افزود مرا بر غم ها
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهاني
نيست رنگي كه بگويد با من؛
اندكي صبر، سحـر نزديك است...
هر دم اين بانگ بر آرم از دل؛
واي اين شب چه قـــدر تاريك است!
خنده اي كو كه به دل انگيزم؟!
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟!
صخره اي كو كه بدان آويزم؟!
مثل اينست كه شب؛ نمناك است!
ديگران را هم غم هست به دل
غم من ليك، غمي غمناك است
هر دم اين بانگ بر آرم از دل؛
واي اين شب چقدر تاريك است!
اندكي صبر سحر نزديك است...
سزد اگر هزار بار، بيفتي از نشيبِ راه و باز،
رو نهي بدان فراز.زمان ِبيكرانه را،
تو با شمار ِگام ِعمرِ ما مسنج
به پاي او دمي ست
اين
درنگ ِ
درد و
رنج
.
.
پ.ن: به شدت اين سرود را دوست دارم و دلم خواست اينجا بياورمش و توصيه اكيد ميكنم كه حتما بشنويدش و اينجا هم ببينيد.
باز هم
اول مهر آمده بود،
و معلم آرام، اسم ها را ميخواند :
ــ اصغر پور حسين!
پاسخ آمد: حاضر!
ــ قاسم هاشميان!
پاسخ آمد: حاضر!
ــ اكبر ليلازاد!
ــ ....
پاسخش را كسي از جمع نداد.
بار ديگر هم خواند: اكبر ليلازاد!
پاسخش را كسي از جمع نداد.
همه ساكت بوديم
جاي او اين جا بود
اينك اما، تنها
يك سبد لاله ي سرخ، در كنار ما بود...
لحظه اي بعد، معلم سبد گل را ديد
شانه هايش لرزيد...
همه ساكت بوديم
ناگهان در دل خود زمزمه اي حس كرديم،
غنچه اي در دل ما مي جوشيد،
گل فرياد شكفت؛
همه پاسخ داديم:
ــ حاضر! ما همه اكبر ليلازاديم!
پ.ن: اولين بار كه اين عكس رو ديدم، بي هوا اين شعر به ذهنم رسيد كه براي فارسي دبستان بود. گرچه تصوير مدرسه اي در غزه ست، اما توي همين ايران، كم از اين صحنه ها نداشتيم.
پارسال اين شعر رو اينجا آوردم، امسال دلم خواست، اينجا هم بياورمش با عكس، هم براي آغاز سال تحصيلي، هم همزماني با هفته دفاع مقدس... گرچه به نظرم تاريخ و اتفاقات گذشته بر ما، مثل سالهاي جنگ، براي هميشۀ ما ست؛ نه فقط يك هفته و اينها...
فردا را به فال نيك خواهم گرفت
دارد همين لحظه
يك فوج كبوتر ِسپيد
از فراز ِكوچه ي ما ميگذرد
باد بوي نامهاي كسان من ميدهد ..
ديگر از اين همه سلامِ ضبط شده بر آدابِ لاجرم،خستهام
.
بيا برويم آن سوي هر چه حرف و حديثِ امروزست
هميشه سكوتي براي آرامش و فراموشي ما باقيست
ميتوانيم بدون تكلم خاطرهئي حتي كامل شويم
ميتوانيم دمي در برابر جهان،
به يك واژه ساده
قناعت كنيم
.
.
*رونوشت به خسته دلان...