شعر

شعر

تنديس...

۶۳۷ بازديد


اي قامت بلند مقدس
جاودان
 اي مرمر سپيد
 اي پاكي مجرد پنهان
 در انجماد سنگ
من عابدانه دردل محراب سرد شب
 بدرود با خداي كهن گفتم
 هرگز كسي نگفته سپاس تو
اين گونه صادقانه كه منگفتم
 ديگر مرا
 با اين عذاب دوزخيت مگذار
 مهر سكوت را
 زين سنگواره لب سرد سنگيت بردار
 از اين نگاه سرد
 با چشمهاي سنگي تو
 دلگير مي شوم
 اي آفريده من
آري تو جاودانه جواني
 من پير مي شوم
در اين شبان تيره و تار اينك
 اي مرمر بلند سپيد
تنديس دستپرور من
 پرداختم تو را
با اين شگرف تيشه انديشه
 در طول ساليان كه چه بر من رفت
 باواژه هاي ناب
 در معبد خيالي خود ساختم تو را
 اما اي آفريده من
 نه
 اي خود تو آفريده مرا اينك
با من چه مي كني ؟


حميد مصدق


با خودت مرا ببر ، خسته ام از اين كوير

۳۱۵ بازديد

خسته ام از اين كوير ،اين كوير كور و پير
اين هبوط ِبي دليل، اين سقوط ِناگزير

آسمان ِبي هدف، باد هاي بي طرف
ابرهاي ِسر به راه، بيد هاي ِسر به زير

اي نظاره ي شگفت، اي نگاه ِناگهان
اي هماره در نظر، اي هنوز بي نظير

آيه آيه ات صريح، سوره سوره ات فصيح
مثل خطي از هبوط، مثل سطري از كوير

مثل شعر ِناگهان، مثل ِ گريه بي امان
مثل لحظه هاي ِوحي، اجتناب ناپذير

اي مسافر غريب در ديار ِخويش‌تن
با تو آشنا شدم ،با تو در همين مسير

از كوير سوت و كور ،تا مرا صدا زدي
ديدمت ولي چه چه دور ديدمت ولي چه دير

اين تويي در آن طرف ،پشت ميله ها رها
اين منم در اين طرف، پشت ميله ها اسير

دست خسته مرا مثل كودكي بگير
با خودت مرا ببر، خسته ام از اين كوير
...

                                 خسته ام از اين كوير ...
                          خسته ام از اين كوير ...
                          خسته ام از اين كوير ...

قيصر امين پور


ربيع العشاق است...‏

۳۲۰ بازديد

تـلخ است كه لبريز حقايق شده‌ است
زرد است كه با درد موافق شده‌ است
شاعر نشـدي وگرنـه مي‌فهميــدي
پـاييز؛ بهاريست كه عـاشـق شده ‌است...

ميلاد عرفان پور


پاييز ،قرين ِ نا همگون ِ صعود و هبوط...

۳۳۴ بازديد

چرخ، سوداگر ِكوري ست كه هرگز نشناخت 

يوسفي را كه به بازار ِتماشا مي‌بُرد

برگ ِزردي شده ام، ريخته بر پايِ درخت

               كاش ،يك روز مرا باد از اين جا مي‌بُرد                                                                                   


محسن خاتمي


كاش كه اين فاصله ها كم ميشد

۱,۰۱۴ بازديد

مثل عكس رخ مهتاب كه افتاده بر آب
در دلم هستي و بين من و تو فاصله هاست

فاضلِ نظري
كتاب "گريه هاي امپراتور"
براي شنيدن

غروب

۲۹۷ بازديد

ﭼﺸﻤﻬﺎي ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻪ ﭘﻴﭻ ﺟﺎده

‫دﻟـﻬـﺮهﻫﺎي دل ﭘـﺎك و ﺳﺎده

‫ﭘـﻨـﺠﺮه ي ﺑﺎز و ﻏـﺮوب ﭘﺎﻳﻴﺰ

‫ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎرون ﺗﻮ ﺧﻴﺎﺑﻮن ﺧﻴﺲ

‫ﻳﺎد ﺗﻮ ﻫﺮ ﺗﻨﮓ ﻏﺮوب ﺗﻮ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻣﻲﻛﻮﺑﻪ

‫ﺳـﻬـﻢ ﻣﻦ از ﺑـﺎ ﺗﻮ ﺑـﻮدن ﻏﻢ ﺗﻠﺦ ﻏـﺮوﺑﻪ

‫ﻏﺮوب ﻫﻤﻴﺸﻪ واﺳﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﻮﻧﻲ از ﺗﻮ ﺑﻮده

‫ﺑﺮام ﻳـﻪ ﻳـﺎدﮔﺎرﻳﻪ ﺟﺰ اون ﭼـﻴﺰي ﻧﻤﻮﻧﺪه

 

‫ﺗﻮ ذﻫﻦ ﻛﻮﭼﻪﻫﺎي آﺷﻨﺎﻳﻲ

‫ﭘﺮ ﺷﺪه از ﭘﺎﻳـﻴﺰ ﺗﻦ ﻃﻼﺋﻲ

‫ﺗـﻮ ﻧـﻴﺴﺘﻲ و وﺟـﻮدﻣﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ

‫ﺷﺎﺧﻪي ﺧﺸﻚ ﭘﻴﭽﻚ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ

 

‫ﻳﺎد ﺗﻮ ﻫﺮ ﺗﻨﮓ ﻏﺮوب ﺗﻮ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻣﻲﻛﻮﺑﻪ

‫ﺳـﻬـﻢ ﻣﻦ از ﺑـﺎ ﺗﻮ ﺑـﻮدن ﻏﻢ ﺗﻠﺦ ﻏـﺮوﺑﻪ

‫ﻏﺮوب ﻫﻤﻴﺸﻪ واﺳﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﻮﻧﻲ از ﺗﻮ ﺑﻮده

‫ﺑﺮام ﻳـﻪ ﻳـﺎدﮔﺎرﻳﻪ ﺟﺰ اون ﭼـﻴﺰي ﻧﻤﻮﻧﺪه

 

‫ﻳﺎد ﺗﻮ ﻫﺮ ﺗﻨﮓ ﻏﺮوب ﺗﻮ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻣﻲﻛﻮﺑﻪ

‫ﺳـﻬـﻢ ﻣﻦ از ﺑـﺎ ﺗﻮ ﺑـﻮدن ﻏﻢ ﺗﻠﺦ ﻏـﺮوﺑﻪ

‫ﻏﺮوب ﻫﻤﻴﺸﻪ واﺳﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﻮﻧﻲ از ﺗﻮ ﺑﻮده

‫ﺑﺮام ﻳـﻪ ﻳـﺎدﮔﺎرﻳﻪ ﺟﺰ اون ﭼـﻴﺰي ﻧﻤﻮﻧﺪه

 

‫ﻳﺎد ﺗﻮ ﻫﺮ ﺗﻨﮓ ﻏﺮوب ﺗﻮ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻣﻲﻛﻮﺑﻪ

‫ﺳـﻬـﻢ ﻣﻦ از ﺑـﺎ ﺗﻮ ﺑـﻮدن ﻏﻢ ﺗﻠﺦ ﻏـﺮوﺑﻪ

‫ﻏﺮوب ﻫﻤﻴﺸﻪ واﺳﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﻮﻧﻲ از ﺗﻮ ﺑﻮده

‫ﺑﺮام ﻳـﻪ ﻳـﺎدﮔﺎرﻳﻪ ﺟﺰ اون ﭼـﻴﺰي ﻧﻤﻮﻧﺪه


دل سپرده به رفتن، جز اين چاره نداره...‏

۶۴۴ بازديد

دل من يه روز به دريا زد و رفت
پشت پا به رسم دنيا زد و رفت
پاشنه ي كفش فرارو ور كشيد
آستين همتو بالا زد و رفت

يه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توي شيشۀ فردا زد و رفت
حيووني تازگي آدم شده بود
به سرش هواي حوٌا زد و رفت...

محمدعلي بهمني
براي دانلود


لحظۀ خداحافظي.. به سينه ام فشردمت..‏ اشك چشمام جاري شد.. دستِ خدا سپردمت

۱,۲۲۹ بازديد

    مي تـَـرساندم قطـار
                           وقتي كه راه مي‏افتد
    و اين همه آدم را؛

                           از آن همه
                                      جدا مي‏كند
...

گروس عبدالملكيان


من اينجا و تو اونجا، امان از دردِ دوري...‏

۲۹۱ بازديد

نميدانم
كدام پل
در كجاي جهان
شكستــه اسـت
كه هيــچ‏ كس به خانه‌ اش نمي‌رسد...

گروس عبدالملكيان


زلف تو خيس و تنت سرد و هوا باراني

۲۵۰ بازديد


زلف تو خيس و تنت سرد و هوا باراني
اشكها جريان داشت ،
كودك كوچك تنهاييت آرام نداشت
چشمهايت گريان ،
دل من همچو خزان
سرت از نرده ي ايوان به زمين آويزان
طلب يار ز درياي دو چشم ،
لحظه اي شادي و گاهي هم خشم ،
تو چه زيبا بودي !
و تكانهاي سرت زيباتر

زلف تو خيس و تنت سرد و هوا باراني
در هياهوي تمنّا ، گذر ثانيه ها ،
كاش ميدانستي
كه منِ غم زده آنسوي نگاهت ، حيران
فكر يك لحظه كه آرام شوي …. رام شوي ،
خون دل خوردم و فرياد زدم :
نهراس …
آري “يك مرد” اينجاست
كه سرانجام تو را خواهد برد
به همان ساحل زيبا كه در آن خاطره ها ،
رنجها ، فاصله ها ناپيداست

زلف تو خيس و تنت سرد و هوا باراني
شايد اين مردِ پر از درد نميخواست بداند كه هنوز
سفر از خاطره ها آسان نيست ،
موج درياي غمت طوفاني است
و در اين راه ، از اين موج گذر بايد كرد
صبر بايد ميكرد،
موج درياي غمت رام شود، شايد آرام شود…

زلف تو خيس و تنت سرد و هوا باراني
شايد اين مرد پر از درد خودش ميدانست
كه در اين راه پر آشوب ، زمين خواهد خورد
و تو را باد جدا خواهد كرد
و به جاي دگري خواهد برد

 

شاعر:  آرش منتظري (يك مرد)