باران ميباريد
و من
تمامِ روز
را بدونِ چتر
به تو فكر ميكردم
خيال هايم تباه...
از اول نبودي...
آخر هم نيامدي...
ت.ن: تكه اول، با يك تغيير زمان فعل (مي بارد به مي باريد) از رضا كاظمي، تكه دوم از من...
مي تواند از خودش تا كي مرا پنهان كند؟
عشق، قابيل است؛ قابيلي كه سرگردان هنوز
كشته خود را نمي داند كجا پنهان كند!
در خودش، من را فرو خورده ست، مي خواهد چه قدر
ماه را بيهوده پشت ابرها پنهان كند؟!
هرچه فرياد است از چشمان او خواهم شنيد!
هر چه را او سعي دارد بي صدا پنهان كند...
آه!، مردي كه دل از سينه اش بيرون زده ست
حرف هايش را، نگاهش را، چرا پنهان كند؟!!
خسته هرگز نيستم، بگذار بعد از سال ها
باز من پيدا شوم، باز او مرا پنهان كند...
اشك و باران با هم از روي نگاهش مي چكند
او سرش را مي برد پايين... خيابانِ شلوغ
عابران مانند باران در زمين گم مي شوند
او فقط مي ماند و چندين خيابانِ شلوغ
او فقط مي ماند و دنيايي از دلواپسي
با غمي بر شانه اش سنگين... خيابانِ شلوغ
خوشـا هر بـاغ را، بـاراني از سبـز
خوشا هر دشت را، داماني از سبز
براي هر دريچــه، سهمي از نــور
لب هـر پنجـــره، گلدانـي از سبــز
دنيا كوچكتر از آن است
كه گم شده اي را در آن يافته باشي
هيچ كس اينجا گم نمي شود
آدم ها به همان خونسردي كه آمده اند
چمدانشان را مي بندند
و ناپديد مي شوند
يكي درمه
يكي در غبار
يكي در باران
يكي در باد
و بي رحم ترينشان در برف
آنچه به جا مي ماند
ردّ پايي ست
و خاطره اي كه هر از گاه پس ميزند
عباس صفاري
اي
درخت آشنا
شاخه
هاي خويش را
ناگهان
كجا
جا
گذاشتي؟
يا به قول خواهرم فروغ
دستهاي خويش را
در كدام باغچه؛ عاشقانه كاشتي؟
اين
قرارداد،
تا ابد ميان ما برقرار باد:
چشمهاي
من به جاي دستهاي تو
من
به دستِ تو، آب مي دهم
تو
به چشمِ من، آبِرو بده
من به چشم هاي بي قرار تو قول مي دهم:
ريشه هاي ما به آب
شاخه هاي ما به آفتاب مي رسد
ما دوباره سبز
مي شويم...
قيصر امين پور
آسمان مكثي كرد
رهگذر شاخۀ نوري كه به لب داشت به تاريكي شنها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
نرسيده به درخت،
كوچه باغي ست كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن؛ عشق به اندازۀ پرهاي صداقت آبي ست
مي روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ سر به در مي آرد،
پس به سمت گلِ تنهايي مي پيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فوارۀ جاويد اساطيرِ زمين مي ماني
و تو را ترسي شفاف فرا مي گيرد.
در صميميتِ سيّالِ فضا،
خش خشي مي شنوي:
كودكي مي بيني رفته از كاج بلندي بالا،
جوجه بردارد از لانۀ نور
و از او مي پرسي:
خانۀ دوست كجاست؟
اين است گزارش خبرها