كه پريشانيِ زلف تـو، پريشـانم كرد
صحبت لاري
* نميدونم عنوان رو از جايي/آهنگي شنيدم يا همين جوري اومد، اما دلم خواستش خب.
به
آفتاب سلامي دوباره خواهم داد
به جويبار كه در من جاري بود
به ابرها كه فكرهاي طويلم بودند
به رشد دردناك سپيدارهاي باغ كه با من
از فصل هاي خشك گذر ميكردند
به دسته هاي كلاغان
كه عطر مزرعه هاي شبانه را
براي من به هديه مي آوردند
به مادرم كه در آيينه زندگي مي كرد
و شكل پيري من بود
و به زمين كه شهوت تكرار من٬ درون ملتهبش را
از تخمه هاي سبز مي انباشت-سلامي دوباره خواهم داد
مي آي ٬مي آيم مي آيم
با گيسويم: ادامه ي بوهاي زير خاك
با چشم هايم: تجربه هاي غليظ تاريكي
با بوته ها كه چيده ام از بيشه هاي آن سوي ديوار
مي آيم٬ مي آيم٬ مي آيم
و آستانه، پر از عشق مي شود
و من در آستانه به آنها كه دوست مي دارند
و دختري كه هنوز آنجا
در آستانه ي پر عشق ايستاده٬ سلامي دوباره خواهم داد...
* خواستم براي 777مين پست وبلاگ، يك پست اميددار بيارم، اين شد كه قرعه به نام اين عكس و شعر خورد.
نه چون اهل خطا بوديم رسوا ساختي ما را
كه از اول براي خاك دنيا ساختي ما را
ملائك با نگاه يأس بر ما سجده ميكردند
ملائك راست ميگفتند اما ساختي ما را
كه باور ميكند با اينكه از آغاز ميديدي
كه منكر ميشويم آخر خودت را، ساختي ما را
به ظاهر ماهياني ناگزير از تنگ تقديريم
تو خود بازيچۀ اهل تماشا ساختي ما را
به جاي شكر گاهي صخره ها در گريه ميگويند
"چرا سيلي خور امواج دريا ساختي ما را؟"
دلِ آزردگانت را به دام آتش افكندي
به خاكستر نشاندي سوختي تا ساختي ما را!
دلم شاخه اي
كه ميخواهد با پرنده پرواز كند
دلم شاخه اي
كه در وداع ِ پرنده، تكان ميخورد...
/**/
آيينه سر بدزد كه كورند سنگها
فرسنگها ز عاطفه دورند سنگها
تـا آبها دوبـاره بيافتند از آسياب
اين روزها چقدر صبورند سنگها
آيينه چون شكست، به تكثير مي رسدبيهـــوده در تـدارك گـــــورند سنــگهــا
بايد قدم گذاشت وليكن به احتياط
كز ديرباز، سدّ عبورند سنگ ها
اين است حرف تيشه ي آتش زبان كه گفت
مثل هميشه تابع زورند سنگ ها
از سنگ جز سقوط توقع نمي رود
در قله بس كه مست غرورند سنگ ها
نه
غربت تصور واژههاي من نيست
غربت جاي خالي توست
در خيال شعري
كه دست به هرچه ميسايد
تويي ..نبودني
كه مثل عمر
بر چهرهي رويا ترك ميخورد
و دستهايش را ميلرزاند
وقتي اميد مثل عطر نيلوفر
در مرداب فرو ميرود
غربت، آرزوي صدا كردن نام توست
با همان لحن روز نخست
تو نيستي
و غربت، سرگيجهي رنگ هاي روشنيست
كه هر روز
دور از آفتاب تو
با روياي رنگينكمان
در ابرهاي تيره گم ميشوند
ماندانا زنديان
شب است بي تو در اين كوچه هاي باراني
نه! پلك پنجره اي در تب پريدن نيست
* دكلمه اشعار شاعر را از اينجا بگيريد، ضمن اينكه كامل بيت انتخابي اين پست هم خوانده شده.
نگاه ..
انسوتر از چشمه ي خورشيد
زير درخت اميد
برگ ها به سرنوشت
سايه قسمت ميكنند
درپناه سايه ي سرنوشت
رهگذري
زبيم گزند نگاهي،
در خزان عمري كه ميرود
ارميده است
تا كه روزي برگ سبز خيال
رقص رقصان
به هتك حرمت باد
بر بسترخمار چشمانت هبوط كند
آنروز باقي مانده ي قسمت
بعلاوه خارج مانده ي سرنوشت
شايد بشود سهمي از تمناي نگاه من!!