نيم ساعت پيش،
خدا را ديدم
كه قوز كرده با پالتوي مشكي بلندش
سرفه كنان
در حياط از كنار دو سرو ِ سياه گذشت
و رو به ايواني كه من ايستاده بودم، آمد
آواز كه خواند، تازه فهميدم
پدرم را با او اشتباهي گرفته ام!
از هيچ
پرت ميشوم اينجا
و دانهات را باد
از هيچ كجاي بالادست
رها ميكند روي دامن امنم
تو ريشه ميزني در من
سبز ميشوي
و روي كتفهاي تو لانه ميسازم
براي روز مبادا
براي گريههاي طولاني
براي لحظههاي كوتاهي
كه با تو قهر خواهم كرد
و بعد از آشتي
زمين دوباره همان گلولهي آبيست
كه رها مانده در بلندي اعماق
چقدر زير پايمان خاليست
و آسمان
چقدر خاليتر
رويا زرين
حال آشفته من
دفتر شعر من استو پريشاني من
همه فكر من است
*
آه ! من آه شدم
آه! من دود شدم
بودم اما چه دريغ!
زود نابود شدم
*
آه! افسوس ، افسوس
مي روم رو به شكست
گم شدم من لب آب
گم شدم پاي درخت
*
متلاشي شده ام
زير رگبار بهار
لانه دارد به دلم
چلچله هاي بهار
*
حسّ ويرانگر باد
جنسش از سنگ شده
نفسم مي گيرد
و دلم تنگ شده
*
روي لب هاي من است
واژه هايي مرطوب
قفس دلخوشي ام
رنگ يك ناله خوب
*
كودكي ها چه شده است؟
و الفباي شلوغ
چه كسي گفته به من
اولين حرف دروغ!
*
و دبستان چه شده است
ساعت درس و كتاب
خط كش زاويه دار
روي انبوه حساب
*
مهربان بود معّلم كه نوشت
روي آن تخته سياه
آب ، بابا ، نان داد
و به من كرد نگاه
*
زنگ تفريح چه شد
شوق آموزش يك حرف جديد
كفش هايي قرمز
و لباس شب عيد
*
اولين دوست كه بود
اولين حرف چه گفت
اولين بار كجا
گل انديشه شكفت
*
زير باران بودم
كه برافراشته شد
پرچم خوب سه رنگ
اولين پاييز مدرسه بود
دنگ... دنگ...!
دنگ...دنگ...!
*
چه كسي گفت به من
دختر خوب و زرنگ
اولين بار چه كس يادم داد
كه بنويسم مرگ
*
اولين بيست كه در دفتر من جاي گرفت
اولين روز قشنگ
اولين دانه كه خود كاشته ام
اولين شاخه و برگ
*
اولين خنده كجاست
اولين گريه چه شد
اولين قهر چه بود
اولين هديه چه شد
*
كاش كودك بودم
بازي و شور و نشاط
خواب تعطيلي من
رفته آن سوي حياط
قسم به لحظه هايي كه معصومانه مي ميرند
تا سهم چشم هاي من
گريه هاي تلخ شبانه باشند
بعد از تو
لبهايم را به طعم سيبي عادت نخواهم داد
و به درگاه چشم هايت
توبه خواهم كرد كه دگر هوس سيبي نكنم
دايگودو
ميتراود مهتاب
ميدرخشد شبتاب
نيست يكدم شكند خواب به چشم كس و ، ليك
غم اين خفتهي چند
خواب در چشمِ ترم ميشكند .
نگران با من استاده سحر
صبح ، ميخواهد از من
كز مبارك دم او آورم اين قوم ِبهجانباخته را بلكه خبر
در جگر خاري ليكن
از ره اين سفرم ميشكند .
نازكآراي تن ساق گلي
كه به جانش كشتم
و به جان دادمش آب
اي دريغا ! به برم ميشكند
دستها ميسايم
تا دري بگشايم ،
بر عبث ميپايم
كه بهدر كس آيد ؛
در و ديوار به هم ريختهشان
بر سرم ميشكند .
ميتراود مهتاب
ميدرخشد شبتاب
مانده پايآبله از راهِ دراز
بر دمِ دهكده ، مردي تنها ؛
كولهبارش بر دوش ،
دستِ او بر در ، ميگويد با خود :
- « غم اين خفتهي چند
خواب در چشم ِ ترم ميشكند ! » ...
نيما يوشيج
مي داني
يك وقت هايي بايد
روي يك تكه كاغذ بنويسي
تـعطيــل است
و بچسباني پشت شيشه ي افـكارت
بايد به خودت استراحت بدهي
دراز بكشي
دست هايت را زير سرت بگذاري
به آسمان خيره شوي
و بي خيال ســوت بزني
در دلـت بخنــدي به تمام افـكاري كه
پشت شيشه ي ذهنت صف كشيده اند
آن وقت با خودت بگويـي
بگذار منتـظـر بمانند ....
اكنون سه بار بگو غم
بگو كه بازگردد
هربار بگو ابر ابر
بگو
كه ببارد
تصوير:روستاي خور-29 ارديبهشت 91