به "تو" فكر ميكنم
و بهاري در خيالم ميرويد
چون پيامبر ِ كوچك ِ رانده از درگاهي ميشوم،
تنها، بي كتاب، بي پيروان
تبعيد شده به صحرايي دور
كه نامت را كه مي آورم
هنوز معجزه اي اتفاق مي افتد.
.
.
حالا دوباره بگو: توهم توطئه است!تمام شواهد نشان ميدهدشهر؛ قصد ِ جان مرا كرده. گيرمويراني آن كوچه حادثه بودو به ايستگاه رسيدن قطارتقدير.ويولون نواز ِ دوره گرد راچه ميگويي؟آن هم در هجوم يك غروب ِ بي عابر!
محمد درودگري* همراهي شعر و تصوير از اينجا آمده است.
تا فنا در هيج جا آرام نتوان يافتن
هر چه جز منزل در اين وادي است، يكسر جاده است
گوهر ِ ما كاش از ننگ ِفسردن خون شود
مي رود دريا ز خويش و موج ِ ما اِستاده است
يغما گلرويي
اي همنشين ديرين،
باري بيا و بنشين
تا حال دل بگويد،
آواي نارسايم
شبها
براي باران
گويم حكايت خويش
با برگها بپيوند تا بشنوي صدايم
پ.ن: حال و هواي وجود مادر بزرگ در زندگي !
چرا بيقراري؟ چرا درهمي؟
چرا داغداري؟ خرابي؟ بمي؟!
مگر سرنوشت مني اينقدَر
غمانگيز و پيچيده و مبهمي؟
مرا دوست داري ولي تا كجا؟
مرا تا كجا «دوستتدارم»ي؟
نه با تو دلم خوش، نه بي تو دلم…
جهنم-بهشتي؟ نه! شادي-غمي
تو هم مثل باران كه نفرين شدهست
بيايي زيادي، نيايي كمي
جهان، ابر خاموش و بيحاصليست
بگو باز باران! بگو نمنمي...
كاظم بهمني