همه برگهايِ تقويم را
به دنبالِ تو شمردهام
برگهايِ سيب
برگهايِ انگور
پاييز اما
فصلِ خرمالوست
فصلِ گسِ تنهايي...
سيد ضياءالدين شفيعي
همه برگهايِ تقويم را
به دنبالِ تو شمردهام
برگهايِ سيب
برگهايِ انگور
پاييز اما
فصلِ خرمالوست
فصلِ گسِ تنهايي...
چشمههاي خروشان تو را ميشناسند
موجهاي پريشان تو را ميشناسند
پرسش تشنگي را تو آبي، جوابي
ريگهاي بيابان تو را ميشناسند
نام تو رخصت رويش است و طراوت
زين سبب برگ و باران تو را ميشناسند
از نشابور بر موجي از «لا» گذشتي
اي كه امواج طوفان تو را ميشناسند
اينك اي خوب، فصل غريبي سر آمد
چون تمام غريبان تو را ميشناسند
كاش من هم عبور تو را ديده بودم
كوچههاي خراسان، تو را ميشناسند
در بهار ِ زندگي رفتي سفر تو بي خبر
اي مانده در كاشانهام جاي تو خالي
نازنين دردانهام، نشكن دل ِ ديوانهام
اي در خزان ِ خانهام، جايِ تو خالي
حسين منزوي
بشنويد با صداي عليرضا افتخاري (+)
تقصيرِ من نبود!
دستم به شعر خورد
گلپاره هايِ واژه زمين ريخت.
پ.ن: چيدمان شعر و تصوير كاري از خود ِ شاعر است.
خيزيد و خز آريد كه هنگام خزان است
باد خنك از جانب خوارزم وزان است
آن برگ رزان بين كه بر آن شاخ رزان است
گويي به مثل پيرهن رنگ رزان است
دهقان به تعجب سر انگشت گزان است
كاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار
دهقان به سحرگاهان كز خانه بيايد
نه هيچ بيارامد و نه هيچ بپايد
نزديك رز آيد در رز را بگشايد
تا دختر رز را چه به كارست و چه شايد
يك دختر دوشيزه بدو رخ ننمايد
الا همه آبستن و الا همه بيمار
دهقان چو درآيد و فراوان نگردشان
تيغي بكشد تيز و گلو باز بردشان
وانگه به تبنگوي كش اندر سپردشان
ورزانكه نگنجند بدو درفشردشان
بر پشت نهدشان و سوي خانه بردشان
وز پشت فرو گيرد و برهم نهد انبار
آنگه به يكي چرخشت اندر فكندشان
بر پشت لگد بيست هزاران بزندشان
رگها ببردشان ستخوانها شكندشان
پشت و سر و پهلوي به هم درشكندشان
از بند شبانروزي بيرون نهلدشان
تا خون برود از تنشان پاك به يكبار
آنگاه بيارد رگشان و ستخوانشان
جايي فكند دور و نگردد نگرانشان
خونشان همه بردارد و بردارد جانشان
وندر فكند باز به زندان گرانشان
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند كه بدان خون نبود مرد گرفتار
يك روز سبك خيزد شاد و خوش و خندان
پيش آيد و بردارد مهر از در زندان
چون در نگرد باز به زنداني و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان
گل بيند چندان و سمن بيند چندان
چندانكه به گلزار نديده است و سمن زار
منوچهرى دامغانى
* يادم هست، بيت را به خاطر واج آرايى اش حفظ كرده بودم. پارسال هم با همين تصوير و كمى اضافات، اينجا آورده بودمش. گرچه امسال اصلاً حس و حال خوبى از پاييز با من نيست، اما گفتم اين را اينجا بياورم.
تخته سياه روزگار جا واسه نقاشي نداشت
سهم ما از زندگي رو بيرون قصه جا گذاشت
كبوتر سفيد عشق از روي بوم ما پريد
دستاي بي صداي ما به سيب جادو نرسيد
بوي ِ آويشن كوه هاي دور را مي دهد
زني كه هر صبح
به دوش ميكشد
چمداني لبريز ِ روزمرگي ...
افتاد
آن سان كه برگ
- آن اتفاق زرد -
مي افتد.
افتاد
آن سان كه مرگ
- آن اتفاق سرد -
مي افتد.
اما
او «سبز» بود و «گرم» كه افتاد...
+ براي شنيدن (شهيد گمنام )