شعر

شعر

حباب

۳۲۷ بازديد

انگار حباب را تماشا كرديم

يا رقص سراب را تماشا كرديم


در پرده نه طرحي و نه تصويري بود

تنها خود ِ قاب را تماشا كرديم



                                                                                                  قيصر امين پور

چنان گيسو پريشان گشته در بادى...دلم؛ آشفته و حيران

۱,۱۹۰ بازديد

/**/

مثل گيسويي كه باد آن را پريشان مي‌كند
هر دلي را روزگاري عشق ويران مي‌كند

/**/

ناگهان مي‌آيد و در سينه مي‌لرزد دلت
هرچه جز ياد مرا با خاك يكسان مي‌كند

اشك مي‌داند غم افتاده‌اي مثل مرا
چشم تو از اين خيانت‌ها فراوان مي‌كند

با من از اين هم دلت بي‌اعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره كي پشيمان مي‌كند؟

مثل مادر عاشق از روز ازل حسرت‌كش است
هركسي او را به زخمي تازه مهمان مي‌كند

عاشقان در زندگي دنبال مرهم نيستند
درد بي‌درمانشان را مرگ درمان مي‌كند...

مژگان عباسلو


ميتوان آيا به دل دستور داد؟

۳۰۹ بازديد
دست عشق از دامن دل دور باد
مي توان آيا به دل دستور داد؟
مي توان آيا به دريا حكم كرد
كه دلت را يادي از ساحل مباد؟ 

موج را آيا توان فرمود: "ايست"؟

باد را فرمود: "بايد ايستاد"؟



آن‌كه دستور زبان عشق را
بي گزاره در نهاد ما نهاد

خوب مي دانست تيغ تيز را
در كف مستي نمي بايست داد
قيصر امين پور

* براي هشتم آبان، سالروز پركشيدن قيصر...‏** واقع ش دنبال عكس بهترى بودم، چيزى كه به دل خودم بيشتر بشينه. نيافتم اونى كه ميخواستم :|

باران هست و تو نيستي...‏

۱,۵۱۰ بازديد

چتر نمي‌خواهد اين هوا
تو را مي‌خواهد!

رضا كاظمي

* خوب نوشته: باران كه مي بارد/ همه چيز تازه ميشود/ حتي داغ نبودنِ تو!

** براي حال و هواي باراني اين روزهاي تهران...

*** اين تصوير هم دوست داشتم همراه كنم، منتها دلتنگي همين را كه آوردم، بيشتر ديدم. هرچند با فضاي تصوير نيامده بيشتر حال كنم، خصوص از لحاظ حضور رنگ ها :)
اين تصوير هم ببينيد.

+اينم خيلي خوووب بود با همين شعر.


كه خنجر عادتش اين است؛ رو در رو نمي برد

۳۰۹ بازديد

و اسماعيل مي‌دانست آن چاقــو نمي‌برد
كه صيادي كه من ديدم، دل از آهو نمي‌برد

كدامين بارگاه است اين؟ كدامين خانقاه است اين؟
كه در اينجـــا نفس از گفتنِ "يــا هـــو" نمي برد

دلا ديوانگي كم نيست، شايد عشق كم باشد
اگر زنجيـــــرها را زور اين بازو نمــي برد

چـــرا ناراحتي اي دوست از دست رفيقـــانت
كه خنجر عادتش اين است رو در رو نمي برد

زليخـــــا را بگو نارنــــج هايش را نگه دارد
كه ديگر نوبت عشق است و تيغ او نمي برد

مهدي جهاندار

* انتخاب اصلي شعر و تصوير از اينجا


در گير و دار فرو ريختنم....‏

۲۸۰ بازديد

بي قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست
آه، بي تاب شدن، عادتِ كم حوصله هاست 

مثلِ عكسِ رخِ مهتاب كه افتــاده در آب
در دلم هستي و بين من و تو، فاصله هاست 

آسمان با قفس تنگ چه فرقي دارد؟!
بال وقتي قفس پر زدن چلچله هاست 

بي تو هر لحظه مرا بيم فرو ريختن است
مثل شهري كه به روي گسل زلزله هاست 

باز مي پرسمت از مسألۀ دوري و عشق
و سكوت تو، جواب همۀ مسأله هـاست


فاضلِ نظري
كتاب "گريه هاي امپراتور"
پ.ن: با صداي عليرضا قرباني، از اينجا بشنويد.
ضمنا، قبل تر بيتِ ديگري از همين شعر را در اين وبلاگ آورده بودم.

عكس هم از تهرانِ بارانيِ آبان ماه ست، از ايشان.

سايه هاي بي صدا

۳۸۰ بازديد

نيمه شب نجواكنان در گوش هم
راه افتـــــاديم دوشـــادوش هم

ساحل و ماه و سكوت نيمه شب
شاخه ها سر برده در آغوش هم

جيرجيركهـاي شب خوان يكصـدا
مست از غوغاي نوشانوش هـم

موجها غرق تماشامـــــان شـدند
تـــا كه بـــالا آمــدند از دوش هـم

قرص ماه از آسمـــان مبهوت مـا
مـا رها از خويشتن، مدهوش هـم

بسته شد عهدي ميان ما؛ زديم
مُهر مهري بر لب خــاموش هـــم

سايه هاي ما به هم محرم شدند
بي صــدا رفتند در آغــــوش هـم

خليل جوادي


اي كاش امشبي كه تو راهيِ مشعري/ همراه خويش راهي صحرا كني مرا

۳۰۰ بازديد

من گريه ميكنم كه تماشا كني مرا
مانند طفل گمشده پيدا كني مرا

حَجت قبول دلبر احرام بسته ام
اي كاش در دعايِ خودت جا كني مرا

با گريه كردن اين دلِ من زنده مي شود
دلمرده آمدم كه تو احيا كني مرا

اسباب زحمتِ تو شده اين گدا ، ولي
هرگز مباد از سر خود وا كني مرا

اي كاش امشبي كه تو راهيِ مشعري
همراه خويش راهي صحرا كني مرا...



تو سفره دارِگريه ماه مُحَرمي
چشمي پُر اشك مي شود اعطا كني مرا ؟

آقا قسم به چادر خاكي مادرت
خواهم شريك گريه ي زهرا كني مرا

آيا شود كه مثلِ شهيدان دمِ وصال
با رويِ غرق خون شده زيبا كني مرا

بيت الحرام سينه زنان خاك كربلاست
دارم اميد مُحرِم آنجا كني مرا

همراه خويش زائر شش گوشه ام كني
مسند نشين عرشِ مُعلا كني مرا

اي روضه خوان تنگ غروب مِنا بيا
پرچم به دوشِ ماتمِ كرب و بلا بيا

قاسم نعمتي
* انتخاب شعر و تصوير از اينجا

راهي كه تو رفته اي...

۲۹۶ بازديد

بر پنجره
نقش مي زند
باران
راه، راه
راهي كه تو رفته اي...


رها دربندي


در كجاي اين ملال آباد... من سرودم را كنم فرياد؟

۲۹۵ بازديد

در كجاي اين فضاي تنگ بي آواز
من كبوترهاي شعرم را دهم پرواز؟
شهر را گويي نفس در سينه پنهان است
شاخسار لحظه ها را برگي از برگي نمي جنبد
آسمان در چار ديوار ملال خويش زنداني است
روي  اين مرداب يك جنبنده پيدا نيست
آفتاب از اينهمه دلمردگي ها رويگردان است
بال پرواز زمان بسته است
هر صدائي را زبان بسته است
زندگي سر در گريبان است

اي قناريهاي شيرين كار
آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار

اي خروشان موجهاي مست
آفتاب قصه هاتان گرم
چشمه ي آوازتان تا جاودان جوشان
شعر من مي ميرد و هنگام مرگش نيست
زيستن را در چنين آلودگيها زاد و برگش نيست

اي تپشهاي دل بي تاب من
اي سرود بيگناهيها
اي تمناهاي سركش
اي غريو تشنگي ها
در كجاي اين ملال آباد
من سرودم را كنم فرياد؟
در كجاي اين فضاي تنگ بي آواز
من كبوترهاي شعرم را دهم پرواز؟


فريدون مشيري

پ.ن: در صفحه اصلي با تصوير ديگري آمده است.