انگار حباب را تماشا كرديم
يا رقص سراب را تماشا كرديم
در پرده نه طرحي و نه تصويري بود
تنها خود ِ قاب را تماشا كرديم
قيصر امين پور
انگار حباب را تماشا كرديم
يا رقص سراب را تماشا كرديم
در پرده نه طرحي و نه تصويري بود
تنها خود ِ قاب را تماشا كرديم
/**/
مثل گيسويي كه باد آن را پريشان ميكند
هر دلي را روزگاري عشق ويران ميكند
/**/
ناگهان ميآيد و در سينه ميلرزد دلت
هرچه جز ياد مرا با خاك يكسان ميكند
اشك ميداند غم افتادهاي مثل مرا
چشم تو از اين خيانتها فراوان ميكند
با من از اين هم دلت بياعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره كي پشيمان ميكند؟
مثل مادر عاشق از روز ازل حسرتكش است
هركسي او را به زخمي تازه مهمان ميكند
عاشقان در زندگي دنبال مرهم نيستند
درد بيدرمانشان را مرگ درمان ميكند...
چتر نميخواهد اين هوا
تو را ميخواهد!
* خوب نوشته: باران كه مي بارد/ همه چيز تازه ميشود/ حتي داغ نبودنِ تو!
** براي حال و هواي باراني اين روزهاي تهران...
*** اين تصوير هم دوست داشتم همراه كنم، منتها دلتنگي همين را كه آوردم، بيشتر ديدم. هرچند با فضاي تصوير نيامده بيشتر حال كنم، خصوص از لحاظ حضور رنگ ها :)
اين تصوير هم ببينيد.
+اينم خيلي خوووب بود با همين شعر.
و اسماعيل ميدانست آن چاقــو نميبرد
كه صيادي كه من ديدم، دل از آهو نميبرد
كدامين بارگاه است اين؟ كدامين خانقاه است اين؟
كه در اينجـــا نفس از گفتنِ "يــا هـــو" نمي برد
دلا ديوانگي كم نيست، شايد عشق كم باشد
اگر زنجيـــــرها را زور اين بازو نمــي برد
چـــرا ناراحتي اي دوست از دست رفيقـــانت
كه خنجر عادتش اين است رو در رو نمي برد
زليخـــــا را بگو نارنــــج هايش را نگه دارد
كه ديگر نوبت عشق است و تيغ او نمي برد
* انتخاب اصلي شعر و تصوير از اينجا
بي قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست
آه، بي تاب شدن، عادتِ كم حوصله هاست
مثلِ عكسِ رخِ مهتاب كه افتــاده در آب
در دلم هستي و بين من و تو، فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقي دارد؟!
بال وقتي قفس پر زدن چلچله هاست
بي تو هر لحظه مرا بيم فرو ريختن است
مثل شهري كه به روي گسل زلزله هاست
باز مي پرسمت از مسألۀ دوري و عشق
و سكوت تو، جواب همۀ مسأله هـاست
نيمه شب
نجواكنان در گوش هم
راه افتـــــاديم دوشـــادوش هم
ساحل و
ماه و سكوت نيمه شب
شاخه ها سر برده در آغوش هم
جيرجيركهـاي شب خوان يكصـدا
مست از غوغاي نوشانوش هـم
موجها غرق
تماشامـــــان شـدند
تـــا كه بـــالا آمــدند از دوش هـم
قرص ماه
از آسمـــان مبهوت مـا
مـا رها از خويشتن، مدهوش هـم
بسته شد
عهدي ميان ما؛ زديم
مُهر مهري بر لب خــاموش هـــم
سايه هاي
ما به هم محرم شدند
بي صــدا رفتند در آغــــوش هـم
خليل جوادي
من گريه ميكنم كه تماشا كني مرا
مانند طفل گمشده پيدا كني مرا
حَجت قبول دلبر احرام بسته ام
اي كاش در دعايِ خودت جا كني مرا
با گريه كردن اين دلِ من زنده مي شود
دلمرده آمدم كه تو احيا كني مرا
اسباب زحمتِ تو شده اين گدا ، ولي
هرگز مباد از سر خود وا كني مرا
اي كاش امشبي كه تو راهيِ مشعري
همراه خويش راهي صحرا كني مرا...
بر پنجره
نقش مي زند
باران
راه، راه
راهي كه تو رفته اي...
رها دربندي
در
كجاي اين فضاي تنگ بي آواز
من كبوترهاي شعرم را دهم
پرواز؟
شهر را گويي نفس در سينه پنهان است
شاخسار لحظه ها را برگي از برگي نمي جنبد
آسمان در چار ديوار ملال خويش زنداني است
روي اين مرداب يك جنبنده پيدا نيست
آفتاب از اينهمه دلمردگي ها رويگردان است
بال پرواز زمان بسته است
هر صدائي را زبان بسته است
زندگي سر در گريبان است
اي قناريهاي شيرين كار
آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار
اي خروشان موجهاي مست
آفتاب قصه هاتان گرم
چشمه ي آوازتان تا جاودان جوشان
شعر من مي ميرد و هنگام مرگش نيست
زيستن را در چنين آلودگيها زاد و برگش نيست
اي تپشهاي دل بي تاب من
اي سرود بيگناهيها
اي تمناهاي سركش
اي غريو تشنگي ها
در كجاي اين ملال آباد
من سرودم را كنم فرياد؟
در كجاي اين فضاي تنگ بي آواز
من كبوترهاي شعرم را دهم پرواز؟
پ.ن: در صفحه اصلي با تصوير ديگري آمده است.