قايقت مي شوم؛
بادبانم باش
بگذار هرچه حرفْ پشتمان ميزنند مردم؛
باد هوا شود،
دورترمان كند!
«رضا كاظمي»
قايقت مي شوم؛
بادبانم باش
بگذار هرچه حرفْ پشتمان ميزنند مردم؛
باد هوا شود،
دورترمان كند!
«رضا كاظمي»
در بركهات بمانْ ماهي كوچك!
دريا بزرگ است براي تو
«رضا كاظمي»
پشت چراغهاي قرمز طولاني شهر
توي ترافيكهاي سنگين دم غروب
در خلوتِ محضِ سحرهاي اتوبان؛
چقدر نيستي تا لحظههاي هرزِ بياحساس را
كوتاه كني برايم
پر خاطره...
كه كلي از اين در و آن در حرف بزني
كه حتيتر بخواني و من
عاشق صدايت شوم باز.
چقدر نيستي و تمام لحظههاي پس از تو
مثل ثانيههاي كُند پرترافيك
مثل انتظار چراغهاي هميشه قرمز
مثل راههاي بيپايان است
آنچه بر جا نهاده ام
نميبيني
آهي
كنار پنجرهاي.
«سيروس نوذري»
چه اوقات سختي كه بر من گذشت!
گواهِ دلِ ريشِ من، ماه بود!
دمي شك نكرديم به شاهراهها ،
دريغا كه بيراههها راه بود!
حسين پناهي
«بيراههها» از كتاب «به وقت گرينويچ»
مثل
قالي نيمه تمام
به
دارم كشيده اي
يا
ببافم، يا بشكافم
اول
و آخر كه به پاي تو ميافتم
* عنوان از حافظ
** مشخص ه كه انتخاب از خود شاعر؟ خيلي هم عاالي ه... حيفم آمد نياورم اينجا... بس كه حرف شعر و اشارات و دقتش، به علاوه تصوير، همه خووب بودن
رودي نيست كه به دريا بريزد!
دلتنگي
ماهي كوچكي ست
كه بركه اش را
از چهار طرف
سنگچين كرده باشند...
"علي شفاعت پناهي"
زندگي ام به تاري بند است
نچيني اش...
يك روز
چيزي پس از غروب تواند بود
وقتي نسيم زرد
خورشيد سرد را
چون برگ خشكي از لب ديوار رانده است
وقتي
چشمان بي نگاه من از رنگ ابرها
فرمان كوچ را
تا انزواي مرگ
ناديده خوانده است
وقتي كه قلب من
خرد و خراب و خسته
از كار مانده است
چيزي پس از غروب تواند بود
چيزي پس از غروب كجا مي رودم ؟
مپرس
هرگز نخواستم كه بدانم
هرگز نخواستم كه بدانم چه مي شوم
يك ذره
يك غبار
خاكستري رها شده در پهنه جهان
در سينه زمين يا اوج كهكشان
يا هيچ ! هيچ مطلق ! هر گز نخواستم كه بدانم چه مي شوم
اما چه مي شوند
اين صدهزار شعر تر دلنشين كه من
در پرده هاي حافظه ام گرد كرده ام
اين صدهزارنغمه شيرين كه سالها
پرورده ام به جان و به خاطر سپرده ام
اين صدهزار خاطره
اين صد هزار ياد
اين نكته هاي رنگين
اين قطه هاي نغز
اين بذله ها و نادره ها و لطيفه ها
اين ها چه مي شوند ؟
چيزي پس از غروب
چيزي پس از غروب من ايا
بر باد مي روند ؟
يا هر كجا كه ذره اي از جان من به جاست
در سنگ در غبار
در هيچ هيچ مطلق
همراه با من اند ؟
فريدون مشيري