نام كوچكي
تا به مهر آوازش ميدادي،
همچون مـــــرگ
كه نام ِكوچكِ زندگي است...
تو
رفته اي
و
بحران نوشيدن چاي بي تو در اين خانه
مهمترين
بحران خاورميانه است و
اين
احمق ها هنوز سر نفت ميجنگند...
همه ي اين هزار حرف نگفته
اين هزار شعر نسروده٬
همه ي اين هزار قاصدكِ سپيد
ـ قاصدان هزار «دوستت دارم»ِ نگفته ـ
كه با تفرق ابدي
تنها يك فوت فاصله دارند٬
نثار تويي كه به فروتني «نيستي»
در تك تك سلول هاي روح من
لانه كرده اي...
ز دستم بر نمي خيزد كه يكدم بي تو بنشينم
به جز رويت نمي خواهم كه روي هيچكس بينم
من از اول روز دانستم كه با شيرين در افتادم
كه چون فرهاد بايد شست دست از جان شيرينم
تو همچون گل ز خنديدن لبت با هم نمي آيد
روا داري كه من بلبل چو بوتيماز بنشينمرقيب انگشت ميخايد كه سعدي ديده بر هم نه
مترس اي باغبان از گل كه مي بينم نمي چينم
قرار
بود برفى بيايد و مرا با خود ببرد...
قرار بود برفى بيايد و من
چترم را بردارم
بزنم به برف
تكه هاي روحم را
با آن ببارم
و
گم شوم...
.
زمستان
از نيمه گذشته وُ
خبري
از آن برف نيست...
پس
من كجا گم شوم؟ چگونه؟