اين چرخ و فلك كه ما در او حيرانيم
فانوس ِخيال از او مثالي دانيم
خورشيد چراغدان و عالم فانوس
ما چون صوريم كاندراو حيرانيم
خيام
اين چرخ و فلك كه ما در او حيرانيم
فانوس ِخيال از او مثالي دانيم
خورشيد چراغدان و عالم فانوس
ما چون صوريم كاندراو حيرانيم
خيام
پروردمت به ناز كه بنشينمت به پاي
اي گل چرا به خاك سيه مي نشانيم...
شهر
آبستن غم هاست، خدا رحم كند
شهر
اين بار چه غوغاست... خدا رحم كند
بوي
دود است كه پيچيده، كجا ميسوزد؟
نكند
خانه ي مولاست؟ خدا رحم كند
همه
ي شهر به اين سمت سرازير شدند
در
ميان كوچه دعواست... خدا رحم كند
هيزم
آورده كه آتش بزنند اين در را
پشت
در حضرت زهراست... خدا رحم كند
همه
جمعند و موافق كه علي را ببرند
و
علي يكه و تنهاست.... خدا رحم كند
بين
اين قوم كه از بغض لبالب هستند
قنفذ
و مغيره پيداست... خدا رحم كند
مادر
افتاد و پسر رفت زدست، درد اين است
چشم
زينب به تماشاست... خدا رحم كند
مو
پريشان كند و دست به نفرين ببرد
در
زمين زلزله برپاست... خدا رحم كند
ماجرا
كاش همان روز به آخر مي شد
تازه
آغاز بلاهاست.... خدا رحم كند
غزلم
سوخت، دلم سوخت، دل آقا سوخت
روضه
ي ام ابيهاست... خدا رحم كند ....
ياسر مسافر
* دلم ميخواست براى روز سوم جمادي الثاني و شهادت بانو، پستى بياورم اينجا. شعر خيلى سنگين است... ميدانم اما خووب است...
تسليت...
_
ايستاده در باد
شاخهي لاغر بيدي كوتاه
بر تنش جامهاي انباشته از پنبه و كاه
بر سر مزرعه افتاده بلند
سايهاش سرد و سياه
نه نگاهش را چشم
نه كلاهش را پشم
سايهي امن كلاهش اما
لانهي پير كلاغي است كه با قال و مقال
قاروقار از تهِ دل ميخواندَ:
آن كه ميترسد
ميترسانَد!
پ.ن: به زودي به دوستاني كه ايميلي و كامنتي تقاضاي همكاري در وبلاگ داشتند جواب خواهد داده شد...