ماريا ،
اگر صاحبخونه ها بدونن
پنجره ها چقدر ارزش دارند،
شايد اجاره هاشونو چند برابر بكنند...
حسين پناهي...
بعد از آن شب بود،
كه انسان را همه ديدند
با بادكنكِ سَرَش
كه بزرگُ بزرگتر ميشد به فوتِ علم
و تماشاچيان تاجر،
تخمين مي زدند كه در اين استوانۀ بزرگ
مي شود هزار اسبُ الاغ را
به هزار آخور پُر از كاهُ علوفه بست
و همه ديدند كه آن شب او
انگشتر اعتقاد به سپيدارها را
از انگشتِ خود بيرون كشيد!
با كلاهي از يال شير،
باراني يي از پوستِ وال،
شلواري از چرم كرگدن،
كفشي از پوست گاوميش،
موهايي از يال بلندِ اسب،
دندانهايي از عاج فيل
و استخوانهائي همه از طلاي ناب
و قلبش....
تنها قلبش قلبِ خود او بود!
كندوي نو ساخته اي
كه زنبورانش در دفتر ِ شعر ِ شاعري،
همه سوخته بودند
به آتش گلهاي سرخُ زرد!
حسين پناهي
عقربه هاي ساعت را
خواب كرده ام !
تا اينقدر نبودنت را
نشمارند.
قاسم بحراني
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما چونان كه بايدند
نه بايد ها
مثل هميشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض مي خوانم
عمريست لبخند هاي لاغرِ خود را در دل ذخيره مي كنم
باشد براي روز مبادا
اما در صفحه هايِ تقويم
روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هرچه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهايِ ماست
اما كسي چه مي داند
شايد امروز نيز روز مبادا باشد
وقتي تو نيستي
نه هست هايِ ما چونان كه بايدند
نه بايد ها
هر روز بي تو، روز مباداست
آيينه ها در چشم ما چه جاذبه اي دارند
آيينه ها كه دعوتِ ديدارند
ديدارهايِ كوتاه
از پشتِ هفت ديوار
ديوارهاي صاف
ديوارهاي شيشه اي شفاف
ديوارهاي تو
ديوارهاي من
ديوارهاي فاصله بسيارند
آه...
ديوارهاي تو همه آيينه اند
آيينه هاي من همه ديوارند