عاقبت آن سرو
سبزاسبز
خواهد گشت و
بالابال.
عاقبت آن صبح خواهد رست
نز ميان باورِ فرتوت ِ ما
اما
از ميان ِ دفتر ِ نقاشي ِ اطفال.
-شفيعي كدكني-
مهم نيست
آدمي حريص باشي…
يا حوا يي اغوا گر…
مهم اينست
كه سيبي باشي ممنوع!
دور…
غير قابل دسترس…
تنها…
تك
رها..
مغرور..
تكيده بر تك درخت ارزوها…
بر بلنداي اخرين شاخساراميد
زير نور بي منت خورشيد!
يا حتي..
افتاده در لجنزاري بدبو..
در اعماق عفن وتاريك فراموشي
زير سايه ي سكوت و خاموشي!
وقتي ممنوع باشي…
نباشي…
نرسي…
نخواهي…
باز همان سيبي
كه بهانه هبوطمي..
از عرش به فرش!
دلنوشته ها
م.ب
اسفند – ۸۹
عمري به جز بيهوده بودن سر نكرديم
تقويم ها گفتند و ما باور نكرديم
در خاك شد صد غنچه در فصل شكفتن
ما نيز جز خاكستري بر سر نكرديم
دل در تب لبيك تاول زد ولي ما
لبيك گفتن را لبي هم تر نكرديم
حتي خيال ناي اسماعيل خود را
همسايه با تصويري از خنجر نكرديم
بي دست و پاتر از دل خود كس نديديم
زان رو كه رقصي با تن بي سر نكرديم
اي همنشين اي همزبان اي وصله تن
اي ياد روزگارهاي خوب و شيرين
مژگان ما چون برگ كاج زير باران
از اشك ها گوهر نشان است
درپرده پرده چشم ما چون ابر خاموش
اشكي نهان است
اي همزبان اي وصله تن
ما آمدين از دشت ها از آسمان ها
بر اوج دريا ها پريديم
تا عاقبت اينجا رسيديم
با من بمان شايد پس از اين يكديگر را هرگز نديديم
يك لحظه رخصت ده سرم را
بر شانه ات بگذارم اي دوست
تا بشنوي بانگ غريب هاي هايم
من با تو ام يا نه ؟...نمي دانم كجايم
من دانم و تو
رنجي كه در راه محبت ها كشيديم
تو داني و من
عمري كه در صحراي محنت ها دويديم
اي جان بيا با هم بگرييم
شايد كه ديگر
از باغهاي مهرباني گل نچيديم
اي جان بيا با هم بگرييم
شايد پس از اين يكديگر را
هرگز نديديم
اين انجماد بغض را در سينه بشكن از شرم بگذر
سر را بنه بر شانه ام چون سوگواران
چشمان غمگين را چنان ابر بهاران
بارنده كن بر چهره ام اشكي بباران
آري بيا با هم بگرييم
بر ياد ياران و دياران
اي همسخن اي همنفس اي دوست اي يار
اين لحظه ي تلخ وداع است
در چشم ما فرياد غمگين جداييست
فردا ميان ما حصار كوه و درياست
ما خستگانيم
بايد كنار هم بمانيم
با هم بگرييم
با هم سرود تلخ غربت را بخوانيم
آوخ عجب درديست ياران را نديددن
رنج گرانيست
بار فراق نازنينان را كشيدن
اما چه بايد كرد اي يار
بايد ز جان بگذشتن و بر جان رسيدن
مي لرزم از ترس
ترسم اين ديدار آخر باشد اي دوست
اي همنشين اي همزبان اي وصله ي تن
اي يادگار روزهاي خوب و شيرين
هنگام بدرود
وقتي چو مرغان از كنار هم پريديم
وقتي به سوي آشيانها پر كشيديم
ديگر ز قردا هاي مبهم نا اميديم
شايد كه زير آسمان ديگر نمانديم
شايد كه مرديم
شايد كه ديگر
با هم گل الفت نچيديم
بايد به كام دل بگرييم
شايد پس از اين يكديگر را
هرگز نديديم
مهدي سهيلي
من از هجوم ابرهه از فيل خسته ام
عمريست در نبود ابابيل خسته ام
اين روزها كه كشتن هابيل ساده است
من در كنار اينهمه قابيل خسته ام
عيسي كجاست تا كه بيايد چرا كه من
سوگند بر قداست انجيل خسته ام
از بسكه سال هاي گذشته مرا شكست
از سال هاي مانده به تحويل خسته ام
كي مي شود به ميل خودم زندگي كنم
باور كنيد از اينهمه تحميل خسته ام
يكروز مي رسد كه از فرط خستگي
من از تمام مردم اين ايل خسته ام
احسان ايزدي
شايد مرا ديگر نشناسي ، شايد مرا به ياد نياوري
اما من تورا خوب مي شناسم
ما همسايه شما بوديم و شما همسايه ما
و همه مان همسايه خدا
يادم مي آيد گاهي وقتها مي رفتي و زير بال فرشته ها قايم مي شدي
و من همه آسمان را دنبالت مي گشتم
تو مي خنديدي و من پشت خنده ها پيدايت مي كردم
خوب يادم هست كه آن روزها عاشق آفتاب بودي
توي دستت هميشه قاچي از خورشيد بود
نور از لاي انگشتهاي نازكت مي چكيد
راه كه مي رفتي ردي از روشني روي كهكشان مي ماند
يادت مي آيد ؟
گاهي شيطنت مي كرديم و مي رفتيم سراغ شيطان
تو گلي بهشتي به سويش پرت مي كردي و او كفرش در مي آمد
اما زورش به ما نمي رسيد. فقط مي گفت:
همين كه پايتان به زمين برسد ، مي دانم چطور از راه به درتان كنم
تو شلوغ بودي ، آرام و قرار نداشتي
آسمان را روي سرت مي گذاشتي و شب تا صبح
از اين ستاره به آن ستاره مي پريدي
و صبح كه مي شد در آغوش خدا به خواب مي رفتي
اما هميشه خواب زمين را مي ديدي
آرزويي رؤياهاي تو را قلقلك مي داد
دلت مي خواست به دنيا بيايي و هميشه اين را به خدا مي گفتي
و آنقدر گفتي و گفتي تا خدا به دنيايت آورد
من هم همين كار را كردم ، بچه هاي ديگر هم.
ما به دنيا آمديم و همه چيز تمام شد
تو اسم مرا از ياد بردي و من اسم تو را
ما ديگر نه همسايه هم بوديم و نه همسايه خدا
ما گم شديم و خدا گم شد . . .
دوست من ، همبازي بهشتي ام!
نمي داني چقدر دلم برايت تنگ شده
هنوز آخرين جمله خدا توي گوشم زنگ مي زند:
« از قلب كوچك تو تا من يك راه مستقيم است
اگر گم شدي از اين راه بيا »
بلند شو ، از دلت شروع كن
شايد دوباره همديگر را پيدا كنيم !
عرفان نظر آهاري
دلم را ورق مي زنم
به دنبال نامي كه گم شد
در اوراق زرد و پراكنده ي اين كتاب قديمي
به دنبال نامي كه من....
- منِ شعرهايم كه من هست و من نيست -
به دنبال نامي كه تو....
- توي آشنا
- ناشناس تمام غزل ها -
به دنبال نامي كه او....
به دنبال اويي كه كو؟
قيصر امين پور
تو ديگر نيستي؛
انار شكسته اي كه خاطره هاي خونينش تنها،
بر دست و دهان ميماند.
تو ديگر نيستي؛
مگر به صورت شعري در دهان...
و لمس سرانگشتهاي تمام شده ات در دستهايمان.
شگفت، لعلگونه، درخشان، پرداخت شده، آبگون...
انار دهان گشوده
از اين بيش
نميماند بر درخت.