اوج آرزوها...

۳۶۸ بازديد


هميشه اين سوالم بوده مادر كه رنگ لاله ها يعني چه رنگي
هميشه گفته بودي باغ سبز ولي رنگ خدا يعني چه رنگي


نگاه مادرم چون ياس مي شد به پرسشهاي من لبخند مي زد
زماني رنگ سرخ لاله ها را به دنياي دلم پيوند مي زد

ولي من باز مي پرسيدم از او كه منظورت ز آبي چيست مادر
همان رنگي كه گفتي رنگ درياست همان رنگي كه گشته چشم از او تر

ز اقيانوس بي طوفان چشمش صداي اشك ها را مي شنيدم
در آن هنگام در باغ تخيل رخ زيباي او را ميكشيدم

 نگاهي سرخ اشكي آسماني دوچشماني به رنگ ارغواني
ولي من هر چه نقاشي كشيدم همه تصويري از روياي او بود
و شايد چند خطي كه نوشتم همه يك قطره از درياي او بود

معلم آن زمان كه عاشقانه كنار حرفهايت مي نشينم
هميشه آرزو كردم كه روزي نگاه مهربانت را ببينم

ببينم كه كدامين ديدگاني مرا با حس ديدن آشنا كرد

كه دستان مرا تا اوج برد مرا از دور با چشمش صدا كرد

ببينم كه چه كس راز شفق را به چشمان وجود من نشان داد

ببينم كه كدامين مهرباني غبار غم رويايم تكان داد

اگر چه من نگاهت را نديدم ولي زيباييت را ميشناسيم

صداي موج روحت را ستاره دل درياييت را ميشناسم

ز تو آموختم نقاشي عشق ز تو احساس را ترسيم كردم

ز تب نور اميد و موج دل را ميان غنچه ها تقسيم كردم

ولي من با مرور خاطراتم به اوج آرزوهايم رسيدم

هم اينك لحظه اي نقاش هستم معلم را و مادر را كشيدم 




مريم حيدر زاده



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد